گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد شانزدهم
عقايد اشاعره‌ در توحيد و عدل‌ موجب‌ تنفر از اسلام‌ است‌
در اينجاست‌ كه‌ مرد عاقل‌ بايد رجوع‌ به‌ وجدان‌ خود كند و از آن‌ انصاف‌ طلبد كه‌ اگر احياناً شخص‌ مشركي‌ بيايد و خواستار آن‌ باشد كه‌ اصول‌ دين‌ مسلمين‌ را در عدل‌ و توحيد براي‌ وي‌ تشريح‌ نمايند، به‌ اميد آنكه‌ آن‌ را نيكو بشمارد و داخل‌ دين‌ اسلام‌ با مسلمين‌ گردد، آيا براي‌ آنكه‌ رغبت‌ در اسلام‌ پيدا كند و در دلش‌ دخول‌ در دين‌ ما جلوه‌ كند بهتر آن‌ است‌ كه‌ براي‌ وي‌ شرح‌ داده‌ شود كه‌: جميع‌ افعال‌ خداوند از روي‌ حكمت‌ وصواب‌ مي‌باشد، و ما مسلمين‌ به‌قضا و تقديرات‌ او راضي‌ هستيم‌، و خداوند از بجا آوردن‌ قبائح‌ و فواحش‌ منزه‌ است‌، زشتيها از او سرنمي‌زند، و مردم‌ را براساس‌ كارهائي‌ كه‌ خودش‌ در آنها انجام‌ داده‌ است‌ عذاب‌ نمي‌كند، و براساس‌ خلقتي‌ و صفتي‌ كه‌ مردم‌ را قدرت‌ دفع‌ آن‌ از خودشان‌ نيست‌ و تمكّن‌ از امتثال‌ امر او را ندارند عقاب‌ نمي‌نمايد؛

و يا بهتر آن‌ است‌ كه‌ براي‌ وي‌ تشريح‌ كنند كه‌ در افعال‌ خدا حكمت‌ و راستي‌ و درستي‌ نمي‌باشد، و خود خدا كار سفيهانه‌ و بيهوده‌ و كار زشت‌ و منكَر را انجام‌ مي‌دهد و نيز خلايق‌ را امر به‌ سفاهت‌ و فحشاء مي‌نمايد، و ما مسلمين‌ به‌ قضا و مقدّرات‌ او راضي‌ نيستيم‌، و او مردم‌ را بر اصل‌ خلقت‌ و صفتي‌ كه‌ خودش‌ با دست‌ خودش‌ در ايشان‌ ايجاد كرده‌ است‌ عذاب‌ مي‌كند، بلكه‌ كفر و شرك‌ را خود خدا در مردم‌ ايجاد و خلقت‌ كرده‌ است‌ و پس‌ از آن‌ آنان‌ را بر آن‌ عقاب‌ مي‌كند، و خداوند در خلايق‌ خود اقسام‌ رنگها و بلندي‌ و كوتاهي‌ را مي‌آفريند و سپس‌ آنها را بر آن‌ عذاب‌ مي‌نمايد؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوييم‌: در دين‌ ما مسلمانان‌ خداوند مردم‌ را در اموري‌ كه‌ از طاقتشان‌ بيرون‌ است‌ يا قدرت‌ بر آن‌ را ندارند تكليف‌ نمي‌كند، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خداوند مردم‌ را در مافوق‌ طاقتشان‌ تكليف‌ مي‌نمايد، و آنان‌ را بر ترك‌ آنچه‌ كه‌ بدان‌ قدرت‌ ندارند عذاب‌ مي‌كند؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند اعمال‌ زشت‌ را ناپسند دارد و آنها را نمي‌خواهد و دوست‌ ندارد و بدان‌ رضايت‌ نمي‌دهد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: او دوست‌ دارد كه‌ مورد سَبّ و شَتْم‌ قرار گيرد، و به‌ انواع‌ معاصي‌ او را معصيت‌ كنند، و ناپسند دارد وي‌ را مدح‌ نمايند و اطاعتش‌ را بكنند، و مردم‌ را به‌ عذاب‌ اندازد بر طبق‌ خواسته‌هاي‌ خودش‌ نه‌ بر طبق‌ خواسته‌هاي‌ مردم‌ كه‌ مورد كراهت‌ او مي‌باشد؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند با چيزي‌ از موجودات‌ مشابهت‌ ندارد، و آن‌ احكامي‌ كه‌ بر اشياء جاري‌ مي‌گردد بر وي‌ جاري‌ نمي‌گردد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: او شباهت‌ با مخلوقات‌ خود دارد؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند مي‌داند، و قدرت‌ دارد، و زنده‌ مي‌گرداند، و به‌ ذات‌ خود ادراك‌ مي‌كند، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خداوند ادراك‌ نمي‌كند، و زنده‌ نمي‌گرداند، و قدرت‌ ندارد، و علم‌ ندارد مگر به‌ ذوات‌ قديمه‌ كه‌ اگر آنها نبودند قادر نبود، و عالم‌ نبود، و غيرذلك‌ از صفات‌ را دارا نبود؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند به‌ مخلوقات‌ خود امر و نهي‌ نمود در وقتي‌ كه‌ آنها را آفريد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خداوند در قديم‌ أزلي‌، و بعد از فناء ابدي‌ لايزالي‌ پيوسته‌ مي‌گويد: أقِيمُوا الصَّلَوَةَ وَ آتُوا الزَّكَاةَ! و أبداً و أصلاً اخلالي‌ و بريدگي‌اي‌ در امر و نهيش‌ پيدا نشود؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: محال‌ است‌ كسي‌ خدا را رويت‌ كند و احاطه‌ به‌ كنه‌ ذاتش‌ بنمايد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خدا با همين‌ چشم‌ ظاهر در جهتي‌ از جهات‌ ديده‌ مي‌شود كه‌ داراي‌ أعضاء و صورت‌ است‌، يا آنكه‌ ديده‌ مي‌شود ولي‌ نه‌ در جهتي‌ از جهات‌؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: پيغمبران‌ خدا و أئمّة‌ خدا از هرگونه‌ فعل‌ قبيح‌ و سخيفي‌ منزّه‌ هستند، يا بگوئيم‌: آنان‌ معاصي‌ زشت‌ و كريهي‌ را كه‌ مردم‌ را از آنان‌ نفرت‌ مي‌دهد بجا مي‌آورند، و از آنها سر مي‌زند افعالي‌ كه‌ دلالت‌ بر پستي‌ و ذلّت‌ دارد مثل‌ دزدي‌ يك‌ درهم‌، و دروغ‌، و عمل‌ فاحشه‌، و ايشان‌ بر آن‌ عمل‌ دوام‌ دارند با وجودي‌ كه‌ محلّ وحي‌ او هستند و پاسداران‌ شريعت‌ او مي‌باشند، و نجات‌ حاصل‌ نمي‌شود مگر به‌ امتثال‌ و فرمانبري‌ اوامر قوليّه‌ و فعليّة‌ ايشان‌؟!

بناءً عليهذا كه‌ براي‌ تو روشن‌ شد كه‌: سزاوار نيست‌ براي‌ اين‌ جوينده‌ از دين‌ اسلام‌ چيزي‌ ذكر گردد مگر مذهب‌ إماميِّه‌ نه‌ گفتار و مذهب‌ غير آنها، خواهي‌ دانست‌ كه‌ موقعيّت‌ اماميّه‌ در اسلام‌ چقدر عظيم‌ است‌، و همچنين‌ خواهي‌ دانست‌: زيادت‌ بصيرت‌ اماميّه‌ را.

زيرا در مسألة‌ توحيد دليلي‌ نيست‌ و پاسخي‌ از شبهه‌اي‌ نمي‌باشد مگر آنكه‌ از اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام و از أولاد او: أخذ گرديده‌ است‌. و دَأب‌ و دَيْدنَ جميع‌ علماء بر آن‌ بوده‌ است‌ - بنابر آنچه‌ ذكر خواهيم‌ نمود - كه‌ به‌ او استناد مي‌كرده‌اند. بنابراين‌ چگونه‌ تعظيم‌ اماميّه‌ واجب‌ نباشد؟ و چگونه‌ اعتراف‌ به‌ عَلُوّ منزلتشان‌ لازم‌ نباشد؟!

اماميّه‌ طائفه‌اي‌ هستند كه‌ چون‌ شبهه‌اي‌ را در باب‌ توحيد الله‌ تعالي‌ بشنوند، يا به‌ عَبَث‌ و لَغْوي‌ در برخي‌ افعال‌ او برخورد نمايند، دست‌ از همة‌ اشتغالشان‌ و اعمالشان‌ مي‌كشند و چنان‌ در تفكّر فرو مي‌روند و عميق‌ مي‌شوند كه‌ تا جواب‌ آن‌ شبهه‌ را علماً و يقيناً پيدا نكنند آرام‌ نمي‌گيرند، و قلوبشان‌ از اضطراب‌ بازنمي‌ايستد.

و امَّا مخالفشان‌ چون‌ دليل‌ قاطعي‌ را بشنود مبني‌ بر آنكه‌ خداوند عزّوجلّ كارهاي‌ زشت‌ و قبيح‌ نمي‌كند، پيوسته‌ روز و شب‌ خود را در همّ و غمّ بسر مي‌آورد كه‌ شايد شبهه‌اي‌ اقامه‌ كند و با آن‌ شبهه‌ جواب‌ دهد از ترس‌ آنكه‌ مبادا در نزد او به‌ صحّت‌ پيوندد كه‌ خداوند كار قبيح‌ انجام‌ نمي‌دهد.

و در اين‌ حالت‌ اگر ظفر يابد به‌ پست‌ترين‌ و كوچكترين‌ شبهه‌، بيا و بنگر كه‌ چطور نفسش‌ قانع‌ مي‌شود، و سرور و بهجتش‌ عظيم‌ مي‌گردد كه‌ آن‌ شبهه‌ وي‌ را دلالت‌ نموده‌ است‌ بر آنكه‌: غير از الله‌ تعالي‌ هيچ‌ موجودي‌ نيست‌ كه‌ فعل‌ قبيح‌ و ارتكاب‌ انواع‌ فواحش‌ را مرتكب‌ گردد!

چقدر ميان‌ اين‌ دو گروه‌ فاصله‌ است‌! و چقدر مسافت‌ و فاصلة‌ دو مذهب‌ از يكديگر بعيد مي‌باشد! اينك‌ موقع‌ آن‌ رسيده‌ است‌ كه‌ در تفصيل‌ مسائل‌ و كشف‌ حق‌ در آنها به‌ كمك‌ خداوند و لطف‌ او شروع‌ نمائيم‌:

بازگشت به فهرست

حسن‌ و قبح‌ عقلي‌ از نظر شيعه‌ و اشاعره‌
اثبات‌ حسن‌ و قبح‌ عقلي‌

مطلب‌ دوم‌: اماميّه‌ و به‌ دنبالشان‌ معتزله‌ بر آنند كه‌: برخي‌ از كارهاي‌ انسان‌ حُسْنَش‌ معلوم‌ و قبحش‌ معلوم‌ است‌ به‌ ضرورت‌ حتميّة‌ عقليّه‌. مانند علم‌ ما به‌ حُسْن‌ صِدق‌ نافِع‌، و قُبْح‌ كِذب‌ مُضِرّ. هر عاقلي‌ را كه‌ بنگريم‌ در حكم‌ اين‌ دو مسأله‌ شك‌ ندارد.

اين‌ يقين‌ و جزم‌ و عدم‌ شك‌ در اين‌ حكم‌ پائين‌تر نيست‌ از جزم‌ و يقين‌ به‌ نياز داشتن‌ ممكن‌ الوجود به‌ سبب‌ و علّتي‌ كه‌ آن‌ را به‌ وجود آورد. و پائين‌تر نيست‌ از حكم‌ به‌ آنكه‌: چيزهائي‌ كه‌ همه‌ با چيز واحدي‌ مساوي‌ هستند، متساوي‌ مي‌باشند.

و برخي‌ از كارهاي‌ انسان‌ حسن‌ و قبحش‌ بايد با اكتساب‌ معلوم‌ شود مانند حُسْن‌ صِدق‌ مُضرّ و قُبْح‌ كذب‌ نافِع‌.[538](كه‌ اين‌ احكام‌ عقلي‌ هستند ولي‌ نياز به‌ تهيّة‌ مقدّمات‌ عقليّه‌ دارند.)

و برخي‌ از كارهاي‌ انسان‌ است‌ كه‌ عقل‌ از ادراك‌ حسن‌ و قبحش‌ فرو مي‌ماند، و شريعت‌ حكم‌ به‌ آن‌ مي‌كند و از حسن‌ و قبح‌ عقلي‌ آنها پرده‌ برمي‌دارد، مانند عبادات‌.

أشاعِره‌ مي‌گويند: حسن‌ و قبح‌ هميشه‌ شرعي‌ مي‌باشند و عقل‌ ابداً حكم‌ به‌ حسن‌ چيزي‌ و به‌ قبح‌ چيزي‌ نمي‌كند، بلكه‌ قضاوت‌ كنندة‌ در اين‌ امور شرع‌ است‌ و بس‌. آنچه‌ را كه‌ شرع‌ نيكو بشمارد نيكو است‌. و آنچه‌ را كه‌ زشت‌ بشمارد زشت‌ خواهد بود.[539] و اين‌ گفتار و مقوله‌ از چند وجه‌ باطل‌ است‌:

وجه‌ اوَّل‌: ايشان‌ انكار دارند آنچه‌ را كه‌ هر شخص‌ عاقل‌ آن‌ را مي‌داند كه‌: راست‌ گفتن‌ در صورتي‌ كه‌ براي‌ انسان‌ فائده‌اي‌ بدهد نيكو است‌، و دروغ‌ گفتن‌ در صورتي‌ كه‌ براي‌ انسان‌ ضرري‌ بدهد نكوهيده‌ مي‌باشد.

وجه‌ دوم‌: اگر شخص‌ عاقلي‌ را كه‌ اصولاً شريعتي‌ از شرايع‌ به‌ گوشش‌ نرسيده‌ است‌ و هيچ‌ كدام‌ از احكام‌ را ندانسته‌ است‌، بلكه‌ در بيابان‌ پرورش‌ يافته‌ و ذهنش‌ از تمامي‌ احكام‌ خالي‌ بوده‌ است‌ مخيّر گردانند ميان‌ اينكه‌ راست‌ بگويد و يك‌ دينار به‌ او بدهند، و ميان‌ اينكه‌ دروغ‌ بگويد و يك‌ دينار به‌ او بدهند، و با فرض‌ اينكه‌ در هر صورت‌ ضرري‌ متوجّه‌ او نگردد او البتّه‌ راست‌ گفتن‌ را بر دروغ‌ گفتن‌ اختيار مي‌كند. اين‌ فقط‌ براساس‌ حكم‌ مستقل‌ عقل‌ او مي‌باشد. و اگر حكم‌ عقل‌ به‌ قبح‌ كذب‌ و حسن‌ صدق‌ نبود، وي‌ هيچ‌ گاه‌ ميان‌ آن‌ دو فرق‌ نمي‌گذارد، و هيچ‌ گاه‌ به‌ طور دوام‌ و استمرار صدق‌ را اختيار نمي‌كرد.

وجه‌ سوم‌: اگر بنا بود كه‌ حسن‌ و قبح‌ اشياء، شرعي‌ باشند هيچ‌ وقت‌ كسي‌ كه‌ منكر شريعت‌ بود بدان‌ حكم‌ نمي‌نمود، و تالي‌ اين‌ مسأله‌ باطل‌ است‌. چرا كه‌ بَرَاهَمَه‌ همگي‌ منكر همة‌ شرايع‌ و أديان‌ هستند و با وجود اين‌ حكم‌ به‌ حسن‌ و قبح‌ عقلي‌ مي‌كنند، و در اين‌ نحوه‌، استناد به‌ ضرورت‌ عقل‌ مي‌نمايند.

وجه‌ چهارم‌: حكم‌ عقلي‌ ضروري‌ قائم‌ است‌ به‌ قبح‌ كار بيهوده‌ و عَبَث‌ و بدون‌ نتيجه‌، مثل‌ كسي‌ كه‌ أجيري‌ را اجاره‌ كند براي‌ آنكه‌ آب‌ را از شطّ فرات‌ بردارد و به‌ شطّ دجله‌ بريزد، و مثل‌ كسي‌ كه‌ متاعي‌ را كه‌ در يك‌ شهر مثلاً قيمتش‌ ده‌ درهم‌ است‌، با مشقّت‌ عظيمه‌ آن‌ را حمل‌ كند به‌ شهر ديگر با آنكه‌ مي‌داند در آن‌ شهر هم‌ قيمتش‌ ده‌ درهم‌ است‌ و در آنجا به‌ ده‌ درهم‌ بفروشد!

و مثل‌ تكليف‌ به‌ اموري‌ كه‌ از توان‌ و طاقت‌ بيرون‌ مي‌باشد.

و مثل‌ امر كردن‌ و تكليف‌ نمودن‌ به‌ شخص‌ زمينگير كه‌ به‌ آسمان‌ طيران‌ كن‌! آنگاه‌ وي‌ را بر ترك‌ اين‌ فعل‌، دائماً عذاب‌ كردن‌.

و مثل‌ قبح‌ مذمّت‌ نمودن‌ عالِم‌ زاهدي‌ را بر علمش‌ و زهدش‌؛ و مثل‌ حسن‌ مدح‌ كردن‌ اينچنين‌ كس‌.

و مثل‌ قبح‌ مدح‌ نمودن‌ جاهل‌ فاسقي‌ را بر جهلش‌ و بر فسقش‌، و مثل‌ حسن‌ مذمّت‌ او بر اين‌ دو صفت‌. و كسي‌ كه‌ در اين‌ مطلب‌ مكابره‌ نمايد، أجْل'ي‌ و أظهر ضروريّات‌ را انكار كرده‌ است‌، زيرا اين‌ حكم‌ حتي‌ براي‌ أطفالي‌ كه‌ بعضي‌ از ضروريّات‌ را نفهميده‌اند حاصل‌ مي‌باشد.

وجه‌ پنجم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء براساس‌ سَمْع‌(دليل‌ منقول‌) باشد نه‌ دليل‌ عقل‌، در اين‌ صورت‌ چيزي‌ بر خداوند قبيح‌ نخواهد بود. و در اين‌ فرض‌ از خداوند جاري‌ ساختن‌ معجزه‌ بر دست‌ دروغگويان‌ نيز قبيح‌ نمي‌باشد.

و تجويز اين‌ مطلب‌ باب‌ معرفت‌ نبوّت‌ را مسدود مي‌كند. زيرا هر پيامبري‌ در دنبال‌ ادّعاي‌ نبوّتش‌ اگر اظهار معجزه‌ نمايد، تصديق‌ او امكان‌ پذير نيست‌ با فرض‌ تجويز اظهار معجزه‌ بر دست‌ كاذب‌ در ادّعاي‌ نبوّت‌.

وجه‌ ششم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء شرعي‌ باشند در اين‌ صورت‌ نيكو است‌ از خداوند متعال‌ كه‌ امر به‌ كفر نمايد، و امر به‌ تكذيب‌ پيغمبران‌ و تعظيم‌ اصنام‌ كند، و امر به‌ مواظبت‌ بر زنا و سرقت‌ كند، و نهي‌ از عبادت‌ و صدق‌ نمايد، به‌ علت‌ آنكه‌ اين‌ افعال‌ به‌ خودي‌ خود قبيح‌ نيستند و چون‌ خداوند تعالي‌ بدانها امر كند، نيكو و حَسَن‌ مي‌شوند. زيرا فرقي‌ ميان‌ امر به‌ كفر و نهي‌ از عبادت‌ و ميان‌ امر به‌ اطاعت‌، نيست‌.

شكر مُنْعِم‌، و ردِّ وديعه‌، و صدق‌ در عمل‌ و گفتار، در اين‌ فرض‌ خود به‌ خود نيكو و حَسَن‌ نمي‌باشد، و اگر خداوند تعالي‌ از آنها نهي‌ كند زشت‌ و قبيح‌ خواهند شد. وليكن‌ چون‌ اتّفاقاً و بر حسب‌ صِدْفَه‌، خداوند بدون‌ هيچ‌ اصلي‌ و بدون‌ غرض‌ و حكمتي‌ بدانها امر نموده‌ است‌ نيكو و حَسَن‌ گرديده‌اند. و اتّفاقاً و بر حسب‌ صدْفَه‌ خداوند از آنها نهي‌ فرموده‌ است‌ و زشت‌ و قبيح‌ گشته‌اند. و قبل‌ از امر و نهي‌ أبداً فرقي‌ ميان‌ آن‌ دو وجود نداشت‌.

كسي‌ كه‌ عقلش‌ مودّي‌ گردد تا تقليد كسي‌ را بكند كه‌ بدين‌ مقوله‌ معتقد مي‌باشد، إنَّهُ أجْهَلُ الْجُهَّالِ «تحقيقاً او نادان‌ ترين‌ جاهلان‌ است‌» وَ أحْمَقُ الْحُمْقَي‌ «و احمق‌ترين‌ احمقان‌ است‌» زيرا دانسته‌ است‌: مُعْتَقَد پيشوايش‌ اين‌ طور است‌. و كسي‌ كه‌ نداند، و سپس‌ بر آن‌ واقف‌ گردد و استمرار بر تقليدش‌ كند، وي‌ نيز اين‌ طور خواهد بود. بنابراين‌ واجب‌ است‌ بر ما كه‌ از مُعْتَقَداتشان‌ پرده‌ برداريم‌ تا غير آنها گمراه‌ نشوند، و بَلِيَّه‌ جميع‌ مردم‌ را فرا نگيرد.

وجه‌ هفتم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء شرعي‌ بوده‌ باشند، لازمه‌اش‌ آن‌ است‌ كه‌ وجوب‌ همة‌ واجبات‌ متوقّف‌ برآمدن‌ شرع‌ باشد. و اگر اين‌ چنين‌ باشد لازمه‌اش‌ آن‌ است‌ كه‌ همة‌ پيامبران‌ منكوب‌ و عاجز از سخن‌ در ادّعاي‌ نبوّت‌ و بيان‌ احكامشان‌ گردند.

بدين‌ بيان‌: اگر پيغمبري‌ ادّعاي‌ رسالت‌ نمايد، و معجزه‌ هم‌ جاري‌ سازد، حقِّ مسلَّم‌ هر فرد از امَّت‌ فراخوانده‌ شدة‌ بدو آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگويد: فقط‌ بر من‌ واجب‌ است‌ كه‌ در معجزه‌ات‌ نظر كنم‌ پس‌ از آنكه‌ بدانم‌: تو راست‌ مي‌گوئي‌! ولي‌(چون‌ وجوب‌ عقلي‌ در نظر كردن‌ نيست‌) بنابراين‌ من‌ به‌ دلخواه‌ خودم‌ نظر نمي‌كنم‌ تا بدانم‌ تو راست‌ مي‌گوئي‌! و به‌ راستي‌ گفتارت‌ نمي‌رسم‌ مگر بعد از نظر! زيرا كه‌ بنا به‌ فرض‌ پيش‌ از نظر بر من‌ امتثال‌ امر تو واجب‌ نبوده‌ است‌.(و عليهذا من‌ أبداً در صدق‌ گفتارت‌ نظر نمي‌كنم‌ تا بر من‌ متابعت‌ از تو واجب‌ گردد، و همين‌ طور تا روز قيامت‌ الزامي‌ بر نظر ندارم‌ و به‌ دلخواه‌ نظر نمي‌كنم‌ تا اطاعت‌ و پذيرش‌ از تو گردنگير و دامنگير من‌ شود.) در اين‌ صورت‌ آن‌ پيغمبر محكوم‌ اين‌ دليل‌ مي‌شود و از پاسخ‌ فرو مي‌ماند.

وجه‌ هشتم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء شرعي‌ باشند، معرفت‌ خداوند واجب‌ نمي‌باشد. چون‌ معرفت‌ وجوب‌ متوقّف‌ است‌ بر معرفت‌ واجب‌ كننده‌(حضرت‌ باري‌ تعالي‌ شأنه‌ العزيز) و معرفت‌ واجب‌ كننده‌ متوقّف‌ است‌ بر معرفت‌ وجوب‌. و اين‌ مستلزم‌ دَوْر است‌.

وجه‌ نهم‌: ضرورت‌ حاكم‌ است‌ بر فرق‌ ميان‌ كسي‌ كه‌ به‌ ما دائماً احسان‌ كند، و ميان‌ كسي‌ كه‌ دائماً به‌ ما بَدي‌ نمايد. و مدح‌ اوَّل‌ نيكوست‌ و مذمّت‌ ثاني‌ نيكوست‌. و مذمّت‌ اوَّل‌ زشت‌ است‌ و مدح‌ ثاني‌ زشت‌ است‌. و كسي‌ كه‌ در اين‌ مسأله‌ تشكيك‌ كند، با عقل‌ خود مكابره‌ نموده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

خداي‌ تعالي‌ كار قبيح‌ نمي‌كند
خداوند تعالي‌ كار قبيح‌ نمي‌كند

مطلب‌ سوم‌: خداوند كار قبيح‌ نمي‌نمايد، و در امر واجب‌ و لازم‌ اخلال‌ نمي‌كند.

اماميَّه‌ و موافقانشان‌ از معتزله‌ بر آنند كه‌: از خداي‌ تعالي‌ فعل‌ قبيح‌ سرنمي‌زند و در امر لازم‌ و واجب‌ اخلال‌ نمي‌نمايد، بلكه‌ جميع‌ افعال‌ او از روي‌ حكمت‌ و صواب‌ صادر مي‌گردد.

در افعال‌ خداوند ظُلْم‌، و جَوْر، و عُدْوان‌، و كِذْب‌، و فاحشه‌ وجود ندارد زيرا:

(اوَّلاً) خداوند متعال‌ از بجا آوردن‌ كار قبيح‌ غَني‌ مي‌باشد.

(ثانياً) خداوند متعال‌ عِلم‌ به‌ قبح‌ كار قبيح‌ دارد. چون‌ عالم‌ است‌ به‌ جميع‌ معلومات‌.

(ثالثاً) خداوند متعال‌ عالِم‌ است‌ به‌ غناي‌ خود از فعل‌ قبيح‌.

و هركس‌ چنين‌ باشد محال‌ است‌ از وي‌ صدور فعل‌ قبيح‌. و ضرورتِ حكم‌ بدين‌ مسأله‌ گواه‌ است‌ هر كس‌ با وجود اين‌ اوصاف‌ ثلاثه‌ از او فعل‌ قبيحي‌ صادر گردد، استحقاق‌ مذمّت‌ و ملامت‌ را دارد.

و همچنين‌ مي‌گوئيم‌: خداوند متعال‌ قادر مي‌باشد، و شخص‌ قادر كاري‌ را كه‌ انجام‌ مي‌دهد حتماً بايد از روي‌ هدف‌ و داعي‌ باشد. و داعي‌ براي‌ فعل‌ از سه‌ وجه‌ خارج‌ نيست‌: داعي‌ حاجت‌، يا داعي‌ جَهَالت‌، و يا داعي‌ حِكْمَت‌.

اما داعي‌ حاجت‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ عالِم‌ به‌ قبح‌ فعل‌ قبيح‌، محتاج‌ به‌ آن‌ بوده‌ باشد، پس‌ براي‌ رفع‌ حاجتش‌ از او فعل‌ قبيح‌ صادر مي‌شود.

و اما داعي‌ جهالت‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ شخص‌ قادر بر آن‌ فعل‌، جاهل‌ به‌ قبحش‌ باشد، در اين‌ صورت‌ صحيح‌ مي‌باشد كه‌ فعل‌ از او صادر گردد.

و اما داعي‌ حكمت‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ فعل‌، نيكو باشد. فلهذا براي‌ رسيدن‌ به‌ حسن‌ فعل‌، داعي‌ بدان‌ دعوت‌ مي‌كند. و تقدير ما اينك‌ آن‌ است‌ كه‌: فعل‌ قبيح‌ است‌ و داعي‌ حكمت‌ بر آن‌ تصوّر ندارد. و چون‌ اين‌ دواعي‌ سه‌ گانه‌ منتفي‌ شد، صدور فعل‌ قبيح‌ از خدا مستحيل‌ مي‌گردد.

أشاعِره‌ همگي‌ بر آنند كه‌ خداوند فاعل‌ جميع‌ قبائح‌ است‌ از انواع‌ ظلم‌، و شِرك‌، و جَوْر، و عُدْوان‌، و بدانها رضايت‌ داده‌ و آنها را دوست‌ دارد.

و از اين‌ عقيده‌ نتائج‌ مستحيله‌اي‌ چند بر ايشان‌ لازم‌ مي‌شود:

از جمله‌ امتناع‌ يقين‌ و جزم‌ به‌ صدق‌ پيغمبران‌. زيرا در اين‌ صورت‌ مُسَيْلمة‌ كَذّاب‌ فاعل‌ فعل‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ در نزد ايشان‌ فعل‌ قبيحي‌ كه‌ از او سر زده‌ است‌ از خداوند تعالي‌ صدور يافته‌ است‌. فعليهذا جايز است‌ جميع‌ پيغمبران‌ اينچنين‌ باشند(يعني‌ همه‌ دروغگو و مُتَنَبِّي‌ نه‌ نَبِيّ). زيرا صدقشان‌ در صورتي‌ براي‌ ما معلوم‌ مي‌شود كه‌ بدانيم‌: خدا كار قبيح‌ نمي‌كند. و در اين‌ صورت‌ نبوّت‌ پيغمبر ما صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم معلوم‌ نمي‌شود، و نه‌ نبوّت‌ موسي‌، و عيسي‌، و غير آندو پيغمبر از پيغمبران‌ - علي‌ نبيّنا و آله‌ و عليهم‌ الصّلوة‌ و السّلام‌.

و لهذا كدام‌ عاقل‌ وجود دارد كه‌ براي‌ خودش‌ بپسندد تقليد كسي‌ را كه‌ علم‌ و جزم‌ به‌ نبوّت‌ هيچ‌ پيغمبري‌ از پيغمبران‌ نداشته‌ باشد، و در نظر وي‌ فرقي‌ ميان‌ نبوّت‌ محمد صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم و نبوّت‌ مُسَيْلَمة‌ كَذَّاب‌ نبوده‌ باشد؟!

بازگشت به فهرست

كارهاي‌ خداوند معلَّل‌ به‌ اغراض‌ است‌
پس‌ حتماً بايد مرد عاقل‌ و انديشمند از متابعت‌ اهل‌ أهواء پرهيز كند، و در برابر اطاعتشان‌ سر تسليم‌ و انقياد فرود نياورد كه‌ در نتيجة‌ پيروي‌، آنان‌ را به‌ مرادشان‌ مي‌رساند و اين‌ شخص‌ ربحي‌ را كه‌ از معامله‌ مي‌برد همانا خسران‌ و خلود در نيران‌ خواهد بود. و در فرداي‌ قيامت‌ و روز حساب‌ عذرش‌ به‌ او منفعتي‌ نمي‌رساند.[540]

در اينجا علاّمه‌ به‌ همين‌ منوال‌ شش‌ اشكال‌ ديگر بر أشاعره‌ مي‌گيرد تا مي‌رسد به‌ مطلب‌ چهارم‌ در اينكه‌ خداوند هر فعلي‌ را كه‌ انجام‌ مي‌دهد براساس‌ غرض‌ و حكمت‌ است‌، و قول‌ اشاعره‌ را نقل‌ مي‌كند مبني‌ بر آنكه‌: جايز است‌ بر خداوند كه‌ فعلي‌ را از روي‌ غرض‌ و مصلحتي‌ كه‌ راجع‌ به‌ بندگان‌ باشد، و يا براي‌ غايتي‌ از غايات‌ دگر باشد انجام‌ ندهد. و نتيجة‌ اين‌ مقوله‌، محالاتي‌ است‌ كه‌ گردنگيرشان‌ مي‌شود، و سه‌ اشكال‌ بر آنان‌ وارد مي‌سازد تا مي‌رسد به‌ اشكال‌ چهارم‌ كه‌ مي‌گويد: لازمة‌ مقولة‌ أشاعره‌ كه‌ از آن‌ طامّة‌ عُظْمي‌' و داهِية‌ كبري‌' پيدا مي‌شود، ابطال‌ جميع‌ نبوّتهاست‌ بدون‌ استثناء، و عدم‌ جزم‌ به‌ صدق‌ يكي‌ از پيامبران‌. بلكه‌ لازمه‌اش‌ يقين‌ و جزم‌ به‌ كذب‌ جميعشان‌ مي‌باشد. چون‌ نبوّت‌ با تماميّت‌ دو مقدمه‌ تحقّق‌ مي‌پذيرد:

يكي‌ از آن‌ دو مقدّمه‌ آن‌ است‌ كه‌: خداوند تعالي‌ معجزه‌ را به‌ دست‌ مدّعي‌ نبوّت‌ خلق‌ مي‌نمايد به‌ جهت‌ تصديق‌ او.

و مقدّمة‌ دوم‌ آن‌ است‌ كه‌: هر كس‌ را خداوند تصديق‌ كند، او صادق‌ خواهد بود.

در اينجا علاّمه‌ پس‌ از شرح‌ مفصّل‌ دربارة‌ مقدّمة‌ اول‌ مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:

مقدّمة‌ دوم‌: آن‌ است‌ كه‌ هر كس‌ را خداوند تصديق‌ كند، وي‌ صادق‌ مي‌باشد.

اين‌ مقدّمه‌ را نيز أشاعره‌ قبول‌ ندارند و آن‌ را منع‌ مي‌نمايند. به‌ جهت‌ آنكه‌ خداوند خالق‌ ضلالت‌، و شرور، و انواع‌ فساد، و شرك‌، و جميع‌ معاصي‌ صادره‌ از بني‌آدم‌ است‌، پس‌ چگونه‌ بر او تصديق‌ نمودن‌ شخص‌ كاذب‌ امتناع‌ دارد؟! بنابراين‌، مقدّمة‌ دوم‌ نيز باطل‌ مي‌گردد.

اين‌ است‌ نصّ مذهبشان‌ و صريح‌ معتقَدشان‌. نَعُوذُ بِالله‌ از مذهبي‌ كه‌ مودّي‌ گردد به‌ ابطال‌ همگي‌ نُبُوَّات‌ و تكذيب‌ رُسُل‌ و تسويه‌ ميان‌ رسولان‌ واقعي‌ الهي‌ و ميان‌ مُسَيْلمه‌ كه‌ در ادّعاي‌ نبوّت‌ خود دروغ‌ گفته‌ است‌.

بنابرآنچه‌ گفته‌ شد بايد عاقل‌ منصف‌ نظركند،و از پروردگارش‌ بترسد، و ازعذاب‌ دردناك‌ او در خشيت‌ افتد، و بر عقلش‌ عرضه‌ نمايد: آيا مقدار پاية‌ كفر كافر بدين‌ مقالات‌ ردّيه‌ و اعتقادات‌ فاسده‌ رسيده‌ است‌؟! و آيا عذر اين‌ جماعت‌ در مقاله‌شان‌ بيشتر است‌ يا يهود و نصاري‌ كه‌ تصديق‌ نبوّت‌ انبياء متقدّمين‌: را نموده‌اند و جميع‌ مردم‌ فقط‌ به‌ واسطة‌ انكار نبوّت‌ محمد صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم حكم‌ به‌ كفرشان‌ كرده‌اند؟!

اين‌ جماعت‌ چون‌ انكار همة‌ انبياء: بر ايشان‌ لازم‌ و مُسَلَّم‌ است‌ لهذا از آن‌ جماعت‌ بدترند. و روي‌ اين‌ اصل‌ است‌ كه‌ هنگامي‌ كه‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام آنان‌ را و يهود و نصاري‌ را به‌ شمارش‌ آورد فرمود: إنَّهُمْ شَرُّ الثَّلاَثَةِ[541]. «ايشان‌ بدترين‌ اين‌ گروه‌ سه‌ گانه‌ هستند.»

بناءً عليهذا مقلِّد از آنها راه‌ عذري‌ برايش‌ باز نمي‌ماند. زيرا فساد اين‌ كلام‌ بر همه‌ كس‌ آشكار است‌ و خودشان‌ نيز به‌ فساد اين‌ مقولات‌ اعتراف‌ دارند.

علاّمه‌ به‌ دنبال‌ اين‌ اشكال‌ همچنين‌ هفت‌ اشكال‌ ديگر بر أشاعره‌ در اين‌ مقوله‌ وارد مي‌كند و مطلب‌ را ختم‌ مي‌كند.[542] و در مبحث‌ تكليف‌ مالايطاق‌ مي‌گويد:

بازگشت به فهرست

امتناع‌ تكليف‌ زياده‌ بر طاقت‌
مطلب‌ هشتم‌: در امتناع‌ تكليف‌ زياده‌ بر طاقت‌ است‌

اماميّه‌ مي‌گويند: از خداوند تعالي‌ مستحيل‌ مي‌باشد كه‌ از نظر حكمت‌، بر بنده‌اش‌ بيش‌ از قدرت‌ او تكليف‌ نمايد و زياده‌ از طاقتش‌ بر وي‌ بار نهد و از او طلب‌ كند كاري‌ را كه‌ از انجامش‌ عاجز است‌ و صدورش‌ از او امتناع‌ دارد. بنابراين‌ بر خدا جايز نيست‌ كه‌ مرد زمينگير را أمر كند كه‌ به‌ آسمان‌ بپرد، و نه‌ آنكه‌ او جمع‌ ميان‌ ضِدَّين‌ بكند، و نه‌ آنكه‌ هنگامي‌ كه‌ وي‌ در مغرب‌ جهان‌ است‌ در مشرق‌ جهان‌ بوده‌ باشد، و نه‌ آنكه‌ مردگان‌ را زنده‌ نمايد، و نه‌ آنكه‌ آدم‌ و نوح‌: را به‌ دنيا بازگرداند، و نه‌ روزي‌ را كه‌ گذشته‌ است‌ و نام‌ ديروز بر آن‌ نهاده‌ شده‌ بازگرداند و امروز كند، و نه‌ آنكه‌ كوه‌ قاف‌ را در سوراخ‌ سوزن‌ داخل‌ نمايد، و نه‌ آنكه‌ با يك‌ جرعة‌ واحده‌ تمام‌ آب‌ دجله‌ را بياشامد، و نه‌ آنكه‌ خورشيد و ماه‌ را بر زمين‌ فرود آورد، الي‌ غيرذلك‌ از محالاتي‌ كه‌ ذاتاً ممتنع‌ مي‌باشد.

أشاعِره‌ گويند: اصولاً خداوند به‌ بنده‌اش‌ تكليف‌ نمي‌نمايد مگر آنچه‌ را كه‌ از طاقتش‌ افزون‌ است‌ و متمكّن‌ از انجام‌ آن‌ نمي‌باشد.[543]

أشاعره‌ در اين‌ ذهابشان‌ با معقول‌ كه‌ دليل‌ بر قبح‌ اين‌ امور است‌ مخالفت‌ كرده‌اند، و با منقول‌ كه‌ متواتر از كتاب‌ الله‌ العزيز است‌ مخالفت‌ نموده‌اند. خداوند مي‌فرمايد: لاَيُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إلاَّ وُسْعَهَا .[544] «خداوند به‌ هيچ‌ صاحب‌ نفسي‌(به‌ هيچ‌ جانداري‌) تكليف‌ نمي‌كند مگر به‌ قدر سعة‌ او.»

وَ مَا رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ .[545] «و پروردگار تو آنچنان‌ نيست‌ كه‌ به‌ بندگان‌ خود ستم‌ روا دارد.»

لاَ ظُلْمَ الْيَوْمَ.[546] «و در امروز ظلمي‌ وجود ندارد.»

وَ لاَ يَظْلِمُ رَبُّكَ أحَداً.[547] «و پروردگار تو به‌ احدي‌ ظلم‌ نمي‌نمايد!»

و ظلم‌ در لغت‌ عبارت‌ است‌ از ضرر رسانيدن‌ به‌ غير كه‌ آن‌ غير، استحقاق‌ آن‌ را نداشته‌ باشد. و كدام‌ ظلمي‌ اعظم‌ از اين‌ ظلم‌ متصوّر است‌ با وجودي‌ كه‌ آن‌ غير استحقاق‌ ظلم‌ را ندارد؟!

تَعَالَي‌ اللهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوَّاً كَبِيراً .[548]،[549]

«خداوند بسي‌ بلندمرتبه‌تر است‌ از انجام‌ چنان‌ ظلمي‌.»

علاّمه‌؛ پس‌ از بحثهائي‌ طويل‌الذَّيل‌ در اصول‌ و فروع‌ موارد اختلاف‌ شيعة‌ اماميّه‌ با عامّه‌ بعد از آنچه‌ كه‌ ما انتخاب‌ و بيان‌ كرديم‌ مطلب‌ را ادامه‌ مي‌دهد تا مي‌رسد به‌ يك‌ مسألة‌ مهم‌ از موارد اختلاف‌ شيعه‌ با عامّه‌ و آن‌ مسألة‌: نَزَاهَةُ النَّبِيِّصلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم عَنْ دَنَاءَةِ الآبَاءِ وَ عَهْرِ الاْمَّهَات‌ است‌، و در اين‌ بحث‌ فرموده‌ است‌: واجب‌ است‌ پيامبر از پستي‌ و رذالت‌ نَسَب‌ در پدران‌، و از زانيه‌ بودن‌ مادران‌ منزّه‌ باشد.[550]

بازگشت به فهرست

صفات‌ نبي‌ در شيعه‌ و اهل‌ سنّت‌

اماميّه‌ بر آنند كه‌ پيغمبر صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم واجب‌ است‌ از دنائت‌ و پستي‌ نسب‌ در آباء و از زانيه‌ بودن‌ مادرانش‌ منزّه‌ بوده‌ باشد. و خودش‌ نيز از رذائل‌ و افعالي‌ كه‌ دلالت‌ بر پستي‌ كند به‌ طوري‌ كه‌ مردم‌ او را مسخره‌ نمايند و استهزاء كنند و به‌ او بخندند منزّه‌ باشد. زيرا آن‌ گونه‌ كارها و صفات‌ منزلت‌ وي‌ را از قلوب‌ ساقط‌ مي‌كند و مردم‌ را از انقياد و اطاعتش‌ تنفّر مي‌دهد. و اين‌ مطلبي‌ است‌ كه‌ به‌ ضرورتي‌ كه‌ أبداً قبول‌ شك‌ و ريب‌ نمي‌كند، معلوم‌ مي‌باشد.

و سنِّي‌ها همگي‌ در اين‌ مسأله‌ با اماميّه‌ مخالفت‌ دارند:

امَّا أشاعِرة‌ از آنان‌ به‌ اعتبار نفي‌ حسن‌ و قبح‌. پس‌ لازم‌ است‌ بر آنها كه‌ مذهبشان‌ جواز بعثت‌ ولد زنا باشد آن‌ ولد زنائي‌ كه‌ براي‌ جميع‌ مردم‌ معلوم‌ است‌.

و أيضاً پدرش‌ عامل‌ به‌ همة‌ فواحش‌ و أبلغ‌ أصناف‌ شِرك‌ بوده‌ باشد به‌ حدِّي‌ كه‌ مردم‌ او را مسخره‌ كنند، و به‌ او بخندند، و در كوچه‌ و بازار او را هو كنند و او را از پشت‌ هل‌ دهند، و استهزاء نمايند.

و أيضاً به‌ واسطة‌ مرض‌ اُبْنَه‌اي‌ كه‌ دارد دائماً با او لواط‌ كنند، و دلاّل‌ و رابطة‌ زاني‌ و زانيه‌ باشد.

و أيضاً مادرش‌ در غايت‌ عمل‌ زنا و دلاّلي‌ ميان‌ زن‌ و مرد در امر زنا و فحشاء باشد و به‌ طوري‌ در اين‌ امور زبردست‌ و چيره‌ دست‌ باشد كه‌ دست‌ هيچ‌ كس‌ را از خود ردّ ننمايد.

و اما خود پيامبر جايز است‌ كه‌ در نهايت‌ دنائت‌ و سفالت‌ باشد، و از كساني‌ باشد كه‌ در طول‌ عمرش‌ با وي‌ لواط‌ كرده‌اند: چه‌ در حال‌ نبوّت‌ و چه‌ پيش‌ از آن‌. و او را در كوچه‌ و بازار از پشت‌ هل‌ دهند، و بر كارهاي‌ منكَر و ناهنجار تكيه‌ كند و رابطة‌ ميان‌ مردان‌ و زنان‌ زناكار باشد.

أشاعِره‌ به‌ جهت‌ آنكه‌ تحسين‌ و تقبيح‌ عقلي‌ را نفي‌ نموده‌اند، بر ايشان‌ لازم‌ مي‌گردد كه‌ ملتزم‌ بدين‌ عواقب‌ حكم‌ خود شوند. و چون‌ اين‌ امور امكان‌ دارد، جايز است‌ بر خداوند كه‌ واقع‌ سازد.

و اين‌ احكام‌، شديدتر نيست‌ از عذاب‌ نمودن‌ خدا كسي‌ را كه‌ مستحقّ عذاب‌ نبوده‌ بلكه‌ پيوسته‌ تا أبد مستحقّ ثواب‌ بوده‌ است‌.

و اما مُعْتَزِلَة‌ از آنان‌ به‌ جهت‌ آنكه‌ چون‌ صدور گناه‌ را از أنبياء جايز دانسته‌اند، برايشان‌ نيز لازم‌ است‌ كه‌ به‌ جواز آن‌ ملتزم‌ گردند. معتزله‌ اتّفاق‌ دارند بر وقوع‌ گناهان‌ كبيره‌ از پيغمبران‌ همان‌ طور كه‌ در قصّة‌ برادران‌ يوسف‌ وارد شده‌ است‌.

بنابر آنچه‌ ذكر شد بر هر عاقل‌، لازم‌ است‌ كه‌ با ديدة‌ انصاف‌ بنگرد، آيا بر وي‌ جايز است‌ به‌ سوي‌ اين‌ گونه‌ أقاويل‌ فاسده‌، و آراء دَنيّه‌ و رَديّه‌ گرايش‌ پيدا كند؟! و آيا ديگر مُكَلَّفي‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ منقاد و مطيع‌ قبول‌ قول‌ كسي‌ گردد كه‌ در تمام‌ مدّت‌ عمرش‌ تا زمان‌ نبوّتش‌ با او كار فاحشه‌ بجا آورده‌ باشند؟! و آيا به‌ گفتار چنين‌ كسي‌ حجّت‌ براي‌ خلايق‌ اثبات‌ مي‌شود؟!

بدان‌ كه‌ بحث‌ با أشاعره‌ در اين‌ باب‌ ساقط‌ است‌. چون‌ وقتي‌ با آنان‌ در اين‌ امور بحث‌ گردد گفتار ناروا و ناسزا را به‌ كار مي‌برند. زيرا ايشان‌ تعذيب‌ مكلَّفي‌ را بر عدم‌ فعل‌ مأمورٌ به‌ از جانب‌ خداي‌ تعالي‌ بدون‌ علم‌ وي‌ به‌ امر الهي‌، و بدون‌ ارسال‌ رسولي‌ به‌ سوي‌ او جايز مي‌دانند، و به‌ اين‌ بس‌ نمي‌كنند كه‌ در صورت‌ امتثال‌ امر خداوند نيز تعذيب‌ او را جايز مي‌شمارند.

آنان‌ مي‌گويند: جميع‌ قبائح‌ از نزد خداست‌، و هر چه‌ در عالم‌ وجود به‌ وقوع‌ پيوندد فعل‌ خداست‌ و نيكوست‌. چون‌ آنچه‌ كه‌ در خارج‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ است‌ نيكو مي‌باشد، و زشت‌ و نازيبا آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ تحقّق‌ خارجي‌ ندارد.

اين‌ صفات‌ زشت‌ و نكوهيده‌ در پيغمبر و پدر و مادرش‌، نيكوست‌ چون‌ خداوند متعال‌ واقع‌ ساخته‌ است‌. پس‌ در اين‌ صورت‌ در بعثت‌ پيامبري‌ به‌ اعتبار اين‌ صفات‌، كدام‌ مانعي‌ جلوگير مي‌شود؟!

چگونه‌ براي‌ أشاعره‌ امكان‌ دارد كفر پيغمبر را منع‌ كنند با وجودي‌ كه‌ كفر او از خداست‌ و هرچه‌ را كه‌ خدا بجا آورد زيباست‌؟! و همچنين‌ انواع‌ معاصي‌ دگر؟ و چگونه‌ براي‌ آنها با وجود اين‌ مذهبشان‌ امكان‌ دارد كه‌ راهي‌ براي‌ تنزيه‌ پيغمبران‌ گشايند؟!

نَعُوذُ بِالله‌ از مذهبي‌ كه‌ انسان‌ را ايصال‌ نمايد به‌ تحسين‌ كفر، و به‌ تقبيح‌ ايمان‌، و جواز بعثت‌ آن‌ كس‌ كه‌ جميع‌ رذائل‌ و سَقَطَات‌ در او گرد آمده‌ است‌.

و دانستي‌ كه‌ أشاعره‌ در اين‌ باب‌، انكار ضروريّات‌ را نموده‌اند.[551]

* * *

بايد دانست‌: جميع‌ فقهاء أربعه‌ و روساء أشاعره‌ و معتزله‌ از شاگردان‌ و تربيت‌ شدگان‌ مدرس‌ و مكتب‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بوده‌اند كه‌ بدون‌ واسطه‌ و يا با واسطه‌ از وجودش‌ بهره‌مند گرديده‌اند. غاية‌ الامر پس‌ از آنكه‌ خود را صاحب‌ علم‌ و درايت‌ يافتند، و بوي‌ استقلال‌ به‌ مشامشان‌ رسيد، انحرافات‌ عقيدتي‌ و يا فكري‌ و يا عملي‌ پيدا كردند.

و اين‌ مسأله‌ بسيار شايان‌ دقّت‌ است‌ كه‌ چگونه‌ آن‌ امام‌ هُمام‌ تنها حامي‌ لواي‌ شريعت‌ و علم‌ و طريقت‌ و درايت‌ بوده‌ است‌. و نه‌ تنها بار شيعه‌ بلكه‌ بار جميع‌ مسلمانان‌ و گراني‌ تحمّل‌ أعباء نبوّت‌ مصطفوي‌ و ولايت‌ مرتضوي‌ بر دوش‌ پر بركتش‌ حمل‌ گرديده‌، بلكه‌ همة‌ عالم‌ و جميع‌ مكاتب‌ علم‌ و دانش‌ از وجود مباركش‌ مستفيض‌ گشته‌اند.

بازگشت به فهرست

علوم‌ فقهاي‌ اربعة‌ عامّه‌ به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام منتهي‌ مي‌شود
علاّمة‌ حِلي‌ - رضوان‌ الله‌ عليه‌ - در باب‌ ارجاع‌ جميع‌ علوم‌ به‌ حضرت‌ اميرالمومنين‌ - عليه‌ أفضل‌ صلوات‌ المصلّين‌ الي‌ يوم‌ الدِّين‌ - مي‌فرمايد:

و امّا راجع‌ به‌ فقه‌، جميع‌ فقهاء رجوعشان‌ به‌ او مي‌باشد. امَّا طائفة‌ اماميّه‌ پس‌ اين‌ امر دربارة‌ ايشان‌ ظاهر است‌. زيرا علمشان‌ را از وي‌ و از اولاد وي‌: أخذ كرده‌اند.

و امَّا غير اماميّه‌ پس‌ آنان‌ نيز چنين‌ مي‌باشند. زيرا اصحاب‌ ابوحنيفه‌ مانند ابويوسف‌، و محمد بن‌ حسن‌ شيباني‌، و زُفَر به‌ جهت‌ آن‌ است‌ كه‌ علمشان‌ را از ابوحنيفه‌ اخذ كرده‌اند(و ابوحنيفه‌ شاگرد حضرت‌ بوده‌ است‌) .

و شافعي‌ بر محمد بن‌ حسن‌ شيباني‌، و بر مالك‌ بن‌ أنس‌ قرائت‌ كرده‌ است‌ و فقهش‌ به‌ آن‌ دو نفر رجوع‌ مي‌كند.

و اما احمد بن‌ حنبل‌ پس‌ بر شافعي‌ قرائت‌ نموده‌ است‌ و فقهش‌ به‌ وي‌ ارجاع‌ دارد، و فقه‌ شافعي‌ راجع‌ مي‌گردد به‌ ابوحنيفه‌، و ابوحنيفه‌ بر حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام قرائت‌ نموده‌ است‌ و امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام بر امام‌ باقر عليه‌السّلام، و امام‌ باقر عليه‌السّلام بر امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام و زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام بر پدرش‌ عليه‌السّلام، و پدرش‌ عليه‌السّلام بر علي‌ عليه‌السّلام قرائت‌ نموده‌ است‌.

و اما مالِك‌، او بر ربيعة‌ الرَّأي‌ قرائت‌ كرده‌، و ربيعه‌ بر عِكْرِمه‌، و عكرمه‌ بر عبدالله‌ بن‌ عباس‌، و عبدالله‌ بن‌ عباس‌ شاگرد علي‌ - عليه‌ و آله‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ - بوده‌ است‌.

و اما علم‌ كلام‌ پس‌ علي‌، اصل‌ آن‌ است‌ و از خطبه‌هاي‌ وي‌ مردم‌ استفاده‌ كرده‌اند. و جميع‌ مردم‌ تلامذة‌ او مي‌باشند. به‌ جهت‌ آنكه‌ معتزله‌ منتسب‌ مي‌شوند به‌ واصِل‌ بن‌ عطاء زيرا كه‌ وي‌ أرشد و اكبر گروه‌ معتزله‌ است‌. و او شاگرد ابوهاشم‌ عبدالله‌ بن‌ محمد بن‌ حَنَفِيَّه‌ بوده‌ است‌. و ابوهاشم‌ شاگرد پدرش‌، و پدرش‌ شاگرد علي‌ عليه‌السّلام بوده‌ است‌.

و أشاعره‌ شاگردان‌ ابوالحسن‌ علي‌ بن‌ أبي‌ بِشر أشْعَري‌ مي‌باشند، و او شاگرد ابوعلي‌ جُبّائي‌ است‌ كه‌ او شيخي‌ از مشايخ‌ معتزله‌ است‌.[552]

بازگشت به فهرست

* * *

خطاي‌ احمد امين‌ در حكم‌ به‌ اخذ شيعه‌ از معتزله‌
احمد امين‌ بك‌ مصري‌ پس‌ از بحث‌ مفصّل‌ راجع‌ به‌ شيعه‌ مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:

شيعيان‌ در بسياري‌ از مسائل‌ اصول‌ دين‌ قائل‌ به‌ قول‌ معتزله‌ هستند. شيعه‌ به‌ مانند معتزله‌ معتقد است‌ كه‌: صفات‌ خداوند عين‌ ذات‌ اوست‌، و به‌ آنكه‌ قرآن‌ مخلوق‌ است‌، و به‌ آنكه‌ كلام‌ نفسي‌ واقعيّتي‌ ندارد، و به‌ منكر بودن‌ رويت‌ خدا با چشم‌ ظاهر در دنيا و آخرت‌، همان‌ طور كه‌ شيعه‌ با معتزله‌ موافقت‌ دارند در حسن‌ و قبح‌ عقلي‌، و به‌ قدرت‌ بندگان‌ و اختيارشان‌، و آنكه‌ از خداوند فعل‌ قبيح‌ صادر نمي‌گردد، و آنكه‌ افعال‌ خداوند براساس‌ عِلَل‌ و أغراض‌ و مصالح‌ مي‌باشد.

و من‌ كتاب‌ «ياقوت‌» ابو إسحق‌ ابراهيم‌ بن‌ نوبخت‌ را كه‌ از قدماء متكلّمين‌ شيعة‌ اماميه‌ است‌ خواندم‌، و ديدم‌ گويا من‌ دارم‌ كتابي‌ از اصول‌ معتزله‌ را مي‌خوانم‌ مگر در مسائل‌ معدودي‌،[553] مثل‌ فصل‌ أخير آن‌ كه‌ در امامت‌ است‌، و مثل‌ امامت‌ علي‌ و امامت‌ يازده‌ نفر پس‌ از وي‌.

وليكن‌ كدام‌ يك‌ از اين‌ دو گروه‌ از يكديگر اخذ نموده‌اند؟ بعضي‌ از شيعه‌ چنان‌ مي‌دانند كه‌: معتزله‌ از ايشان‌ اخذ نموده‌اند، و معتقدند كه‌: واصِل‌ بن‌ عطاء رئيس‌ معتزله‌ در محضر امام‌ جعفر صادق‌ شاگردي‌ نموده‌ است‌. اما من‌ ترجيح‌ مي‌دهم‌ كه‌: شيعه‌ هستند كه‌ تعاليمشان‌ را از معتزله‌ أخذ كرده‌اند. تتبّع‌ و تفحّص‌ از مبدأ نشو و نماي‌ مذهب‌ اعتزال‌ ما را بدين‌ مسأله‌ رهبري‌ مي‌كند.

زيد بن‌ علي‌ زعيم‌ فرقة‌ شيعة‌ زيديّه‌ كه‌ شيعيان‌ زيديّه‌ بدو انتساب‌ دارند شاگرد واصل‌ بوده‌ است‌. و جعفر هم‌ به‌ عمويش‌ زيد متّصل‌ مي‌گردد.

ابوالفرج‌ اصفهاني‌ در «مقاتل‌ الطالبيّين‌» گويد: رويّه‌ و دأب‌ جعفر بن‌ محمد چنان‌ بود كه‌ براي‌ زيد بن‌ علي‌ در وقت‌ سوار شدن‌ بر مركب‌، ركاب‌ مي‌گرفت‌، و چون‌ بر فراز زين‌ قرار مي‌گرفت‌: لباسهايش‌ را منظّم‌ و مرتّب‌ مي‌نمود.[554] بنابراين‌ اگر آنچه‌ را كه‌ شهرستاني‌ و غيره‌ از شاگردي‌ زيد در برابر واصِل‌ بيان‌ كرده‌اند درست‌ باشد، چندان‌ با عقل‌ جور در نمي‌آيد كه‌ واصِل‌ شاگرد جعفر بوده‌ باشد.

و بسياري‌ از معتزله‌ بوده‌اند كه‌ شيعي‌ مذهب‌ بوده‌اند. بنابراين‌ ظاهر آن‌ است‌ كه‌ از طريق‌ ايشان‌ اصول‌ معتزله‌ به‌ شيعه‌ راه‌ يافته‌ است‌.[555]

اين‌ قضاوت‌ احمد امين‌، نادرست‌ است‌ و از جنبة‌ سركشي‌ و عِناد با شيعه‌ برخاسته‌ است‌. جائي‌ كه‌ مورّخين‌ گفته‌اند: واصِل‌ بن‌ عطا در مدرس‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام حاضر مي‌شد، و از علوم‌ وي‌ بهره‌مند مي‌گرديد، سپس‌ آن‌ را رها كرد و براي‌ خود مجلس‌ مستقلّي‌ تشكيل‌ داد، ديگر جاي‌ اين‌ توهّم‌ بي‌مورد است‌.

خصوصاً با علم‌ غزير، و فكر واسع‌ حضرت‌ امام‌ عليه‌السّلام، كجا مي‌تواند حضرت‌ زيد با علوم‌ سرشاري‌ كه‌ داشت‌ معلّم‌ حضرت‌ گردد؟ غاية‌ الامر چون‌ اوّلاً سنّ زيد از حضرت‌ امام‌ جعفر بيشتر بود، و ثانياً زيد عموي‌ حضرت‌ بود، و عمو در منزلت‌ و مكانت‌ پدر است‌، لهذا فَرْط‌ احترام‌ حضرت‌ به‌ او منافات‌ با عظمت‌ علم‌ امام‌ در برابر زيد و نسبت‌ به‌ او ندارد.

همه‌ مي‌دانند: علوم‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام از پدرشان‌ حضرت‌ امام‌ محمد باقر عليه‌السّلام، و آن‌ از حضرت‌ امام‌ سيد السّاجدين‌، و آن‌ از پدرانشان‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌[556] و امام‌ حسين‌ عليهماالسلام، و علم‌ آن‌ دو از حضرت‌ اميرالمومنين‌ - عليه‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ - اخذ شده‌ است‌.

اين‌ مكتب‌، مكتب‌ واحد و متّحد و منسجم‌ و غير قابل‌ انفكاك‌ و شكاف‌ بوده‌ است‌. آن‌ مطالب‌ دقيقه‌ و عميقه‌ از اسرار توحيد و حقيقت‌ لُبِّ معرفت‌ كه‌ در عبارات‌ حضرت‌ و در سخنان‌ پدرشان‌، و در لابلاي‌ أدعية‌ عالية‌ صحيفة‌ كاملة‌ سجّاديّه‌، و در خطب‌ مولي‌الموالي‌ اميرالمومنين‌ - عليهم‌ جميعاً سلام‌ الله‌ و صلوات‌ ملائكته‌ المقرّبين‌ - وجود دارد، به‌ خواب‌ واصِل‌ بن‌ عَطاء هم‌ نيامده‌ است‌. چقدر بي‌انصافي‌ است‌ كه‌ خرمهره‌ را با فيروزه‌، و زُجاجه‌ را با لعل‌ درخشان‌ بدخشان‌ هم‌ ميزان‌ كنند!!

مگر عبارات‌ و سخنان‌ واصِل‌بن‌عَطا در دست‌ نيست‌؟! شما آن‌ را با يكي‌ از كلمات‌ حضرت‌ و ساير حضرات‌ مقايسه‌ كنيد تاببينيد بوئي‌ از آن‌ اسرار خفيّة‌ توحيديّه‌، و مطالب‌ عالية‌ عرفانيّه‌ چه‌ در توحيد، و چه‌ در عدل‌، و چه‌ در ساير امور مشتركه‌ ميان‌ شيعه‌ و معتزله‌ به‌ مشام‌ واصِل‌ نرسيده‌ است‌!

بازگشت به فهرست

اشتباه‌ احمد امين‌ در تاريخ‌ و كتابشناسي‌

آري‌ دكتر احمد امين‌ در دو كتاب‌ خود: «فجر الاءسلام‌» و «ضُحَي‌ الاءسلام‌» دربارة‌ معرفي‌ شيعه‌ و تشيّع‌، ظلم‌ فراوان‌ كرده‌ است‌، و نسبتهاي‌ ناروا و نادرستي‌ كه‌ به‌ آنان‌ داده‌ است‌ از يك‌ مرد مورّخ‌ و محقّق‌ قبيح‌ مي‌باشد. وي‌ بدون‌ مطالعة‌ اندرون‌ كتب‌ شيعه‌، از فراز بام‌ خانه‌ خواسته‌ است‌ محتويات‌ خانه‌ را بررسي‌ كند و حكم‌ كند. خرابكاريهاي‌ وي‌ بر محقّقان‌ عالم‌ روشن‌ گرديده‌ است‌.

احمد امين‌ در كتاب‌ «يوم‌ الاءسلام‌» كه‌ در خاتمة‌ عمرش‌ تصنيف‌ كرده‌ است‌، به‌ بسياري‌ از مطالب‌ مُمَوَّهه‌ و مُشَوَّهة‌ خود متوجه‌ شده‌ و آنها را ترميم‌ كرده‌ است‌. و در حقيقت‌ كتاب‌ «يوم‌ الاءسلام‌» وي‌ توبه‌ نامه‌اي‌ است‌ از مطالب‌ ناصحيح‌ و قضاوتهاي‌ نادرستي‌ كه‌ راجع‌ به‌ شيعه‌ در كتب‌ پيشين‌ خود - استطراداً - نموده‌ است‌.[557]

در جائي‌ كه‌ مي‌ بينيم‌: احمد امين‌ به‌ قدري‌ در تاريخ‌ كُنْد و ضعيف‌ است‌ كه‌ با اين‌ همه‌ قضاوتها و حكمها دربارة‌ زيد، هنوز وجود خارجي‌ وي‌ را نشناخته‌، و زيدي‌ به‌ نام‌ و نسبت‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ نمي‌داند و نمي‌فهمد، و در كتاب‌ «فجرالاءسلام‌» خود گويد:

فَالزّيديّة‌ أتباع‌ زيد بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابي‌ طالب‌.[558]

«زيديّه‌ پيروان‌ زيد بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ حسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌ مي‌باشند.»

و در جائي‌ كه‌ كتاب‌ «سِرُّ الْعالَمَيْن‌» غزالي‌ را نديده‌ و نشناخته‌ است‌ و به‌ نام‌ كتاب‌ «سِرُّ الْعارِفين‌»[559] ساختة‌ شيعه‌ و منسوب‌ به‌ غزالي‌ مي‌دهد، كجا توقع‌ داريم‌ كه‌ بتواند در احكامش‌ مصيب‌ و در قضاوتهايش‌ نسبت‌ به‌ شيعه‌ و تشيّع‌ راه‌ صحيحي‌ را بپيمايد؟!

از همة‌ اين‌ مسائل‌ مهمتر آن‌ است‌ كه‌: اين‌ دكترها و پرفسورهاي‌ تاريخ‌ و ادبيّات‌ و فلسفه‌ و علم‌ الاجتماع‌ دانشكده‌ ديده‌ و فرنگ‌ رفته‌، طبق‌ تعليم‌ و تربيت‌ معلمانشان‌: مستشرقين‌ و غيره‌ مي‌خواهند علوم‌ إلهيّه‌ را به‌ علوم‌ ذهنيّه‌ و تفكريّه‌ قياس‌ كنند، و مبدأ و منشأ رابطة‌ انساني‌ و تعليم‌ خارجي‌ را براي‌ آن‌ درست‌ نمايند. آنان‌ از علوم‌ إلهاميّه‌ و لدنيّه‌ أبداً خبري‌ ندارند، و هنگامي‌ كه‌ به‌ علوم‌ رسول‌ الله‌ مي‌رسند در پي‌ آن‌ مي‌گردند كه‌: محمد(صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم) علمش‌ را از چه‌ كسي‌ اخذ كرد؟!

و چون‌ نه‌ وحي‌ را مي‌دانند، و نه‌ جبرائيل‌، و نه‌ روح‌ الامين‌، و نه‌ جذبات‌ ربّانيّة‌ سبحانيّه‌، و نه‌ حالات‌ توحيديّه‌ و كيفيّت‌ تلقّي‌ وحي‌ را از عالم‌ بالا، ناچار به‌ گفتار مزخرف‌ و سخن‌ پريشان‌ و ياوه‌گوئي‌ متوسّل‌ مي‌گردند كه‌: لابدّ بايد پيامبر علمش‌ را از فلان‌ راهب‌ مسيحي‌ و يا فلان‌ عالم‌ تِلْمود خواندة‌ يهودي‌ اخذ كرده‌ باشد؟! ببين‌ تفاوت‌ ره‌ از كجاست‌ تا به‌ كجا؟!

از اينجاست‌ كه‌ ما نسبت‌ بدين‌ طرز علوم‌ سطحي‌ و كتابي‌ ارج‌ نمي‌نهيم‌، و أساتيد و دكترهاي‌ آنان‌ را عامي‌ و بدون‌ عمق‌ مي‌دانيم‌. زيرا دروس‌ حوزوي‌ است‌ كه‌ مرد را موشكاف‌ و پي‌گير و متفحّص‌ بار مي‌آورد. و ديده‌ايم‌ و مي‌بينيم‌: أمثال‌ دكتر احمد امين‌ها با ضخامت‌ تأليفات‌ خود دردي‌ را از جامعه‌ برنداشته‌اند، و جز ايجاد اختلاف‌ كه‌ ماية‌ نفوس‌ امّارة‌ آنهاست‌ گلي‌ بر سبد جامعه‌ ننهاده‌اند.

باري‌ از اينگونه‌ تعصّبها كه‌ هنوز إعمال‌ مي‌شود، و چهرة‌ حق‌ پوشيده‌ مي‌گردد، ديگر ما تعجّبي‌ نداريم‌ از زمان‌ خود حضرت‌ وليّ الله‌ المطلق‌ و استاد الكلّ في‌ الكل‌ امام‌ به‌ حقّ ناطِق‌: جعفر بن‌ محمدالصّادق‌ - عليه‌ و علي‌ آبائه‌ الاكرمين‌ و أولاده‌ الاطيبين‌ أفضل‌ صلوات‌ الله‌ و صلوات‌ أنبيائه‌ المرسلين‌ و ملائكته‌ المقرّبين‌ - كه‌ چگونه‌ همان‌ طور كه‌ ديديم‌ و بيان‌ نموديم‌ خانة‌ حضرت‌ را قُرُق‌ مي‌كنند و از تردّد و رفت‌ و آمد باز مي‌دارند، و در حقيقت‌ محبوس‌ به‌ حبس‌ نظر مي‌نمايند با آنكه‌ علمش‌ آفاق‌ را فرا گرفته‌ است‌، و زهدش‌ به‌ كرة‌ قمر رسيده‌ است‌، و بي‌اعتنائي‌ به‌ دنيا و رياستش‌ هم‌ مورد قبول‌ دشمنان‌ خود او از ابوجعفر منصور دوانيقي‌ و غيره‌ گرديده‌ است‌، معذلك‌ چون‌ بنياد وجود واقعي‌ وي‌ مزاحم‌ با سلطنت‌ كسروي‌ منصور و جَبَروتيّت‌ فرعوني‌ اوست‌ در برابر او براي‌ اطفاء نور وجود او سرمايه‌گذاريها مي‌نمايند، و ليره‌هاي‌ طلا افشان‌ مي‌كنند و درست‌ مقارن‌ امامت‌ آن‌ حضرت‌ و زنداني‌ بودن‌ فرزندش‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسلام توأم‌ با در بدري‌ و ناكامي‌ در سياهچالهاي‌ زندان‌ بغداد و بالاخره‌ شهادت‌ هر دو تن‌ به‌ واسطة‌ سمِّ جانكاه‌، امر مي‌كنند تا مالِك‌ بن‌ أنس‌، كتاب‌ مسأله‌(توضيح‌ المسائل‌ وقت‌) بنويسد تا آن‌ را با اجبار و اكراه‌ در تمام‌ جهان‌ انتشار دهند.

بازگشت به فهرست

جريان‌ نگارش‌ كتاب‌ موطّأ مالك‌
ما دربارة‌ اين‌ كتاب‌ مسألة‌ درباري‌ كه‌ به‌ امر منصور صورت‌ گرفت‌ فقط‌ به‌ آنچه‌ كه‌ ابن‌قُتَيْبَة‌ دينوري‌ در كتاب‌ «الاءمامة‌ و السِّياسة‌» ذكر نموده‌ است‌ اكتفا مي‌كنيم‌ و شايد با توجّه‌ و دقت‌ به‌ خصوصيّات‌ امر، مسائل‌ دگري‌ أيضاً در پيرامون‌ آن‌ براي‌ خوانندة‌ گرامي‌ روشن‌ گردد:

ابن‌قُتَيْبه‌ گويد: در ابتداي‌ عهد ابوجعفر منصور دوانيقي‌ در مدينه‌ هيجاني‌ رخ‌ داد. منصور پسرعمويش‌ جعفر بن‌ سليمان‌ را برانگيخت‌ تا فتنه‌ و هيجان‌ را خاموش‌ كند، و از مردم‌ براي‌ خلافتش‌ مجدّداً بيعت‌ بگيرد. وي‌ وارد مدينه‌ شد و براي‌ مخالفين‌ آتشي‌ سخت‌ برافروخت‌، و شدَّت‌ وغلظت‌ نمود، و بر جميع‌ كساني‌ كه‌ با سلطنت‌ آنان‌ مخالفت‌ داشتند غلبه‌ جست‌، و مردم‌ را به‌ بيعت‌ فراخواند.

و چون‌ مالك‌ بن‌ أنَس‌ داراي‌ منزلت‌ فقهي‌ بود بر او رشگ‌ بردند و نزد جعفر بن‌ سليمان‌ سعايت‌ نمودند كه‌ وي‌ فتوي‌ داده‌ است‌: چون‌ تو مردم‌ را با اكراه‌ بر بيعت‌ دعوت‌ كرده‌اي‌، سوگندهاي‌ آنها بر بيعت‌ استوار نيست‌، و براي‌ ايشان‌ الزامي‌ نمي‌آورد تا آن‌ را نگه‌دارند! و چنين‌ معتقد بودند كه‌: او براي‌ جميع‌ اهل‌ مدينه‌ بدين‌ فتوي‌ گويا بوده‌ است‌ به‌ واسطة‌ حديثي‌ كه‌ از پيغمبر 6 روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌: وي‌ گفته‌ است‌: رُفِعَ عَنْ اُمَّتِيَ الْخَطَاءُ وَالنِّسْيانُ وَ مَا اُكْرِهُوا عَلَيْهِ. «خطا و فراموشي‌ و كارهائي‌ كه‌ امَّت‌ من‌ از روي‌ اكراه‌ انجام‌ دهند، مواخذه‌ و عذاب‌ ندارد.»

اين‌ امر بر جعفر گران‌ آمد، و موجب‌ نگراني‌ وي‌ گرديد و ترسيد از آنكه‌ مبادا ريسمان‌ بيعتي‌ كه‌ محكم‌ نموده‌ است‌ گسيخته‌ گردد، و تصميم‌ گرفت‌ تا مبادرت‌ كند تا درباره‌ مالك‌ كاري‌ را انجام‌ دهد كه‌ خداوند او را از آن‌ در عافيت‌ قرار داده‌ بود، و به‌ حيات‌ مالك‌ بر مسلمانان‌ نعمت‌ نهاده‌ بود.

به‌ جعفر گفتند: تصميمي‌ دربارة‌ وي‌ مگير، زيرا او گرامي‌ترين‌ مردم‌ است‌ نزد اميرمومنان‌(منصور) و از همة‌ مردم‌ نزد او پسنديده‌تر و برگزيده‌تر است‌. او به‌ تو ضرري‌ نمي‌رساند. و بدون‌ امريّة‌ منصور راجع‌ به‌ او نظريّه‌اي‌ اتّخاذ مكن‌، تا آنكه‌ از او عملي‌ سر زند كه‌ نزد ما اهل‌ مدينه‌ مستحقّ عقوبت‌ شود.

لهذا جعفر بن‌ سليمان‌ بعضي‌ از مَحْرمانِ اسرارِ مالك‌ را كه‌ وي‌ از جانب‌ او هراسي‌ نداشت‌ برانگيخت‌ تا نزد او رود و از سوگندهائي‌ كه‌ مردم‌ مدينه‌ بر بيعت‌ خورده‌اند استفتاء و پرسش‌ نمايد.

مالك‌ از جهت‌ اطميناني‌ كه‌ به‌ او داشت‌ فتوي‌ داد كه‌: آن‌ سوگندها باطل‌ است‌. مالك‌ نمي‌فهميد كه‌: اين‌ سائل‌، جاسوس‌ مخفي‌ و فرستادة‌ جعفر بن‌ سليمان‌ است‌. بنابراين‌ مالك‌ را با هَتْكِ حرمت‌ و با حالت‌ ذلّت‌ نزد او آوردند و او فرمان‌ داد تا به‌ وي‌ هفتاد ضربه‌ شلاّق‌ زدند. چون‌ هيجان‌ مدينه‌ آرام‌ گرفت‌ و امر بيعت‌ پايان‌ پذيرفت‌ درد تازيانه‌ها در مالك‌ ظهور كرد تا او را در بستر بيماري‌ انداخت‌.

ابو جعفر منصور از تازيانة‌ مالك‌ ناراحت‌ مي‌گردد

هنگامي‌ كه‌ خبر ضرب‌ مالك‌ بن‌ أنَس‌ به‌ منصور رسيد، و كاري‌ كه‌ جعفر بن‌ سليمان‌ با او انجام‌ داد به‌ سَمْعش‌ واصِل‌ گرديد اين‌ مسأله‌ را بسيار بزرگ‌ شمرد، و بدان‌ خشنود نشد و شديداً ردّ و انكار كرد. و نامة‌ عزل‌ جعفر بن‌ سليمان‌ را از حكومت‌ مدينه‌ نوشت‌، و امر كرد تا او را بر روي‌ شتر با جهاز نامناسب‌ به‌ بغداد گسيل‌ دارند. و مردي‌ از بني‌مخزوم‌ را كه‌ از طائفة‌ قريش‌ بود به‌ ولايت‌ مدينه‌ نصب‌ نمود. و آن‌ مرد به‌ دين‌ و عقل‌ و احتياط‌ و ذكاوت‌ موصوف‌ بود، و اين‌ در شهر رمضان‌ سنة‌ يكصد و شصت‌ و يك‌ بود.

منصور دوانيقي‌ به‌ مالِك‌ بن‌ أنَس‌ نامه‌اي‌ نگاشت‌ و وي‌ را به‌ بغداد طلبيد. امَّا مالك‌ إبا كرد و به‌ منصور عذر خود را نوشت‌، و از وي‌ استعفا خواست‌، و به‌ بعضي‌ أعذار متعذّر شد. لهذا منصور به‌ او نوشت‌ تا در سال‌ آينده‌ إنْشاءَ الله‌ وي‌ را در موسم‌ عامّ حج‌ ملاقات‌ كند. زيرا او عازم‌ حجِّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ در آن‌ سال‌ مي‌باشد.

بازگشت به فهرست

ملاقات‌ مالك‌ با منصور دوانيقي‌ در مني‌'
دخول‌ مالك‌ بر أبوجعفر منصور در زمين‌ مِني‌'

و ذكر كرده‌اند كه‌: مالك‌ در سنة‌ يكصد و شصت‌ و سه‌ حج‌ نمود، و با ابوجعفر منصور در ايّام‌ مِني‌' در سرزمين‌ مِني‌' ملاقات‌ كرد. و چنين‌ آورده‌اند كه‌ مطرق‌ كه‌ از بزرگان‌ اصحاب‌ مالك‌ بوده‌ است‌ گفته‌ است‌ كه‌ مالك‌ به‌ من‌ گفت‌: چون‌ به‌ مني‌ رسيدم‌ به‌ طرف‌ سُرادقات‌(خيمه‌ و خرگاه‌) منصور روان‌ شدم‌ و اذن‌ طلبيدم‌، و به‌ من‌ اذن‌ داده‌ شد، و سپس‌ از ناحية‌ خود منصور اذن‌ مخصوص‌ برايم‌ آمد و مرا داخل‌ نمودند. من‌ به‌ اذن‌ دهنده‌ گفتم‌: هنگامي‌ كه‌ مرا به‌ قبّه‌اي‌ بردي‌ كه‌ در آن‌ اميرمومنان‌ مي‌باشد به‌ من‌ اطّلاع‌ بده‌!

راهنما و اذن‌ دهنده‌ مرا از خيمه‌ و خرگاهي‌ به‌ خيمه‌ و خرگاه‌ دگري‌ مي‌برد، و از قبّه‌اي‌ به‌ قبّة‌ دگر مرور مي‌داد كه‌ در تمامي‌ آنها اصناف‌ مختلفي‌ از مردان‌ بودند كه‌ در دستهايشان‌ شمشيرهاي‌ كشيده‌ بود و در آن‌ خيمه‌ها شتران‌ مهيّاي‌ كشتار و قرباني‌ بپا ايستاده‌ بودند، تا رسيديم‌ به‌ محلّي‌ كه‌ راهنما به‌ من‌ گفت‌: او در آن‌ قبّه‌ است‌! اين‌ بگفت‌ و مرا واگذارد و از من‌ دور شد.

من‌ به‌ راه‌ افتادم‌ تا رسيدم‌ به‌ قبّه‌اي‌ كه‌ وي‌ در آن‌ بود. در اين‌ حال‌ او از جايگاه‌ خود فرود آمد و در بساطي‌ كه‌ پائين‌تر بود بنشست‌، و لباسهاي‌ ساده‌ و اقتصادي‌ كه‌ مناسب‌ شأن‌ مثل‌ او نبود پوشيده‌ بود به‌ جهت‌ تواضع‌ دخول‌ من‌ بر او.

و با او در قبّه‌ هيچ‌ كس‌ نبود مگر كسي‌ كه‌ بر بالاي‌ سر او با شمشير از غلاف‌ بيرون‌ آمده‌ ايستاده‌ بود.

وقتي‌ من‌ به‌ او نزديك‌ شدم‌ به‌ من‌ خوشامد گفت‌ و مرا نزديك‌ خود خواند، پس‌ از آن‌ گفت‌: اينجا نزد من‌! من‌ اشاره‌ به‌ جلوس‌ در همانجا نمودم‌. گفت‌: اينجا! و پيوسته‌ مرا نزديك‌ خود مي‌نمود تا نزديك‌ خود نشانيد به‌ طوري‌ كه‌ زانوي‌ من‌ به‌ زانوي‌ وي‌ چسبيد.

أوَّلين‌ سخني‌ كه‌ منصور گفت‌ آن‌ بود كه‌: وَاللهِ الَّذِي‌ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ اي‌ ابا عبدالله‌ آن‌ امر واقع‌ شده‌ به‌ دستور من‌ نبوده‌ است‌، و پيش‌ از انجام‌ دادنش‌ أصلاً اطّلاع‌ نداشتم‌، و بدان‌ رضا ندادم‌ هنگامي‌ كه‌ براي‌ من‌ خبر آوردند(يعني‌ ضرب‌ با تازيانه‌)!

مالك‌ مي‌گويد: من‌ حمد خداي‌ را بر هر حال‌ بجاي‌ آوردم‌ و بر رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌(وآله‌) درود فرستادم‌ و سپس‌ او را از امر بدين‌ واقعه‌ و رضاي‌ بدان‌ مُنَزَّه‌ دانستم‌.

پس‌ از آن‌ منصور گفت‌: اي‌ ابوعبدالله‌! هميشه‌ اهل‌ دو حرم‌ در خير و سعادت‌ مي‌باشند مادامي‌ كه‌ تو در ميانشان‌ مي‌باشي‌! و من‌ چنين‌ مي‌پندارم‌ كه‌: تو امان‌ از عذاب‌ و سَطْوَتِ قهر خداوندي‌ هستي‌ كه‌ بر آنان‌ نازل‌ گردد. خداوند به‌ بركت‌ وجود تو واقعة‌ خطيري‌ را از ايشان‌ دور كرد! زيرا همان‌ طور كه‌ مي‌داني‌: أهل‌ مدينه‌ از همة‌ مردم‌ به‌ سوي‌ فتنه‌ها شتابان‌ترند، و در برابر آنها ضعيف‌تر و ناتوان‌تر! قَاتَلَهُمُ اللهُ أنَّي‌ يُوفَكُونَ؟[560]

و من‌ امر كردم‌ تا آن‌ دشمن‌ خدا را بر روي‌ جهاز نامناسب‌ شتر به‌ بغداد بياورند، و امر كردم‌ تا در جايگاه‌ وي‌ ضيق‌ و تنگي‌ اعمال‌ دارند، و در اهانت‌ و خواري‌ او مبالغه‌ نمايند. و چاره‌اي‌ نيست‌ مگر آنكه‌ من‌ به‌ اَضعاف‌ مضاعفه‌، عقوبتي‌ را كه‌ او بر تو وارد كرده‌ است‌ بر او وارد كنم‌!

مالِك‌ مي‌گويد: من‌ گفتم‌: خدا اميرمومنان‌ را عافيت‌ دهد، و جا و منزلتش‌ را بلند و گرامي‌ گرداند! من‌ از گناه‌ وي‌ به‌ جهت‌ قرابتش‌ با رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم و سپس‌ قرابتش‌ با تو درگذشتم‌.

منصور گفت‌: خداوند تو را مورد غفران‌ خود قرار دهد، و تو را صلة‌ فراوان‌ بخشد!

مالك‌ مي‌گويد: در اين‌ حال‌ منصور با من‌ از علم‌ و فقه‌ به‌ سخن‌ پرداخت‌، و من‌ او را أعلم‌ مردم‌ به‌ موارد اجماع‌ و اتّفاق‌، و به‌ موارد اختلاف‌ يافتم‌. آنچه‌ را كه‌ براي‌ او روايت‌ كرده‌ بودند خوب‌ حفظ‌ داشت‌، و مسموعات‌ خود را خوب‌ نگهدار بود
امر منصور به‌ مالك‌ در نوشتن‌ كتاب‌ فقه‌
سپس‌ منصور به‌ من‌ گفت‌: اي‌ أبوعبدالله‌! اين‌ علم‌ را در كتاب‌ قرار بده‌ و تدوين‌ كن‌! و از آن‌ كتابهائي‌ را تدوين‌ نما! وَ تَجَنَّبْ شَدَائِدَ عَبْدِاللهِ بْنِ عُمَرَ وَ رُخَصَ عَبْدِاللهِ ابْنِعَبَّاسٍ وَ شَوَاذَّ ابْنِمَسْعُودٍ! وَاقْصِدْ إلَي‌ أوَاسِطِ الاُمُورِ، وَ مَا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ الائِمَّةُ وَ الصَّحَابَةُ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ.

«و از فتاوي‌ سخت‌ عبدالله‌ بن‌ عمر، و آساني‌ و ترخيصات‌ عبدالله‌ بن‌ عباس‌، و فتاوي‌ غيرمشهورة‌ ابن‌مسعود، دوري‌ گزين‌! و همتّت‌ و عزمت‌ را به‌ ميانه‌ روي‌ در امور و در آنچه‌ كه‌ أئمّه‌ و صحابه‌ - رضي‌ الله‌ عنهم‌ - بر آن‌ اجتماع‌ و اتّفاق‌ نموده‌اند، مصروف‌ بدار!»

تا اينكه‌ ما إنشاء الله‌ مردم‌ را تحميل‌ كنيم‌ تا علمت‌ و كتابهايت‌ را فرا گيرند، و آن‌ را در بلاد و شهرها منتشر سازيم‌، و با آنان‌ پيمان‌ و معاهده‌ ببنديم‌ تا مخالفتش‌ را نكنند، و به‌ غير از آن‌ حكم‌ و قضاوت‌ ننمايند.

من‌ به‌ منصور گفتم‌: أصْلَحَ اللهُ الامِيرَ! أهل‌ عراق‌ علم‌ ما را نمي‌پسندند، و رأي‌ ما را در علمشان‌ دخالت‌ نمي‌دهند!

ابوجعفر منصور گفت‌: عِلمت‌ بر آنان‌ تحميل‌ مي‌گردد، و سرهايشان‌ با شمشير از جا مي‌پرد، و پشتهايشان‌ با تازيانه‌ها پاره‌ پاره‌ مي‌شود. تو در وضع‌ و تدوين‌ علم‌ تعجيل‌ كن‌!

در سال‌ آينده‌ إنشاء الله‌، محمد پسرم‌ ملقّب‌ به‌ مهدي‌ به‌ مدينه‌ خواهد آمد براي‌ آنكه‌ آن‌ را از تو بشنود. بنابراين‌ حتماً بايد تو را در حالي‌ مشاهده‌ كند كه‌ از آن‌ إنشاءالله‌ فارغ‌ شده‌ باشي‌!

مالك‌ مي‌گويد: در همين‌ أواني‌ كه‌ ما با او نشسته‌ بوديم‌، ناگهان‌ طفل‌ خردسال‌ او از قبّه‌اي‌ واقع‌ در پشت‌ قبّه‌اي‌ كه‌ ما در آن‌ بوديم‌ بيرون‌ آمد. چون‌ نظر كودك‌ به‌ من‌ افتاد ترسيد و به‌ پشت‌ و عقب‌ رفت‌ و جلو نيامد.

منصور به‌ طفل‌ گفت‌: جلو بيا يا حبيبي‌! اين‌ ابوعبدالله‌ فقيه‌ اهل‌ حجاز مي‌باشد!

پس‌ از آن‌ رو كرد به‌ من‌ و گفت‌: اي‌ أبوعبدالله‌! آيا مي‌داني‌ به‌ چه‌ سبب‌ اين‌ كودك‌ ترسيد و جلو نيامد؟!

من‌ گفتم‌: نه‌.

منصور گفت‌: وَاللهِ او نزديكي‌ مجلس‌ تو را با من‌ مُسْتَنْكَر شمرد، چرا كه‌ احدي‌ غير از تو را او هيچ‌ گاه‌ نديده‌ است‌ كه‌ اين‌ طور قريب‌ به‌ من‌ بنشيند. روي‌ اين‌ علت‌ به‌ قهقرا و عقب‌ رفت‌.

مالك‌ مي‌گويد: سپس‌ امر كرد تا به‌ من‌ يك‌ هزار دينار نقدينه‌ طلا دادند، و لباس‌ و خلعت‌ عظيمي‌ به‌ من‌ دادند، و يك‌ هزار دينار هم‌ امر كرد تا به‌ پسرم‌ دادند.

در اين‌ حال‌ من‌ از وي‌ اجازة‌ خروج‌ خواستم‌. او هم‌ اذن‌ داد. من‌ برخاستم‌ و او با من‌ وداع‌ كرد و براي‌ من‌ دعا نمود. پس‌ از اين‌ من‌ پياده‌ به‌ راه‌ افتادم‌. خواجة‌ حرم‌ خود را به‌ من‌ رسانيد و لباسها و خلعت‌ها را بر شانة‌ من‌ نهاد - و اين‌ است‌ رسم‌ خلعت‌ و كِسْوَه‌ كه‌ به‌ كسي‌ عطا مي‌كنند، اگرچه‌ قدر و منزلتش‌ عظيم‌ باشد، كه‌ با آن‌ خلعتها به‌ سوي‌ مردم‌ بيرون‌ مي‌شود، سپس‌ به‌ غلامش‌ مي‌سپارد.

مالك‌ مي‌گويد: چون‌ خواجة‌ حرم‌ كِسْوَت‌ را بر روي‌ دوشم‌ افكند، من‌ دوشم‌ را خم‌ كردم‌ زيرا خوش‌ نداشتم‌ آنها را بر دوش‌ داشته‌ باشم‌. ابوجعفر منصور به‌ خواجة‌ حرم‌ ندا كرد، ببر كسوت‌ را خودت‌ به‌ منزلگاه‌ ابوعبدالله‌ برسان‌!

ورود مهدي‌ پسر منصور به‌ مَدينه‌

و ذكر نموده‌اند كه‌: چون‌ مالك‌ بن‌ أنس‌ شروع‌ كرد در تدوين‌ كتابهايش‌ و در نهادن‌ و قرار دادن‌ علم‌ در دفاتر و كتب‌، مهدي‌ پسر ابوجعفر منصور بر مالك‌ وارد شد و از انجام‌ دادن‌ آنچه‌ كه‌ پدرش‌ به‌ وي‌ امر كرده‌ بود پرسش‌ نمود. مالك‌ كتبي‌ را نزد او آورد كه‌ آنها كتب‌ «مُوَطَّأ» بودند. مهدي‌ امر كرد تا آنها را استنساخ‌ نمودند، و بر مالك‌ قرائت‌ كردند. چون‌ قرائتش‌ خاتمه‌ يافت‌ امر كرد تا به‌ مالك‌ ده‌ هزار دينار طلا، و به‌ پسرش‌ يك‌ هزار دينار طلا بدادند.

ابن‌ قتيبه‌ مطلب‌ را از جهت‌ تاريخ‌ راجع‌ به‌ مرگ‌ ابوجعفر منصور و استخلاف‌ مهدي‌ و راجع‌ به‌ استخلاف‌ هارون‌ الرَّشيد ادامه‌ مي‌دهد تا مي‌رسد به‌ ورود هارون‌ به‌ مدينه‌ و مي‌گويد:

بازگشت به فهرست

رد فقهاي‌ حجاز و عراق‌ بر موطّأ مالك‌
قُدوم‌ هارون‌ الرَّشيد به‌ مدينه‌

ذكر كرده‌اند كه‌ در سنة‌ يكصد و هفتاد و چهار هارون‌ به‌ عزم‌ حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ به‌ سوي‌ مكّه‌ رهسپار شد. اوَّل‌ در مدينه‌ براي‌ زيارت‌ قبر پيغمبر اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌(وآله‌) بار رحيل‌ افكند، و فرستاد به‌ سوي‌ مالك‌ بن‌ انس‌ تا نزد او آمد و كتاب‌ «مُوَطَّأ» را از وي‌ استماع‌ نمود. و در آن‌ هنگام‌ فقهاي‌ حجاز و عراق‌ و شام‌ و يمن‌ در محضر هارون‌ بودند. و هيچ‌ يك‌ از آنان‌ نبود مگر اينكه‌ با رشيد در موسم‌ حضور يافت‌، و هارون‌ از ايشان‌ استماع‌ حديث‌ كرد، و ايشان‌ از مالِك‌، كتاب‌ «مُوَطَّأ» را كه‌ وضع‌ و تدوين‌ كرده‌ بود استماع‌ نمودند. و در آن‌ روز قرائت‌ كنندة‌ كتاب‌ «مُوَطَّأ» حبيب‌ كاتب‌ رشيد بوده‌. وقتي‌ كه‌ حبيب‌ قرائت‌ آن‌ را به‌ پايان‌ برد هارون‌ به‌ فقهاي‌ حجاز و عراق‌ گفت‌: آيا شما از اين‌ علمي‌ كه‌ بر شما خوانده‌ شد چيزي‌ را ناروا و منكَر ديديد؟! گفتند: ما ابداً از آنچه‌ ذكر شد ناروا و مستنكر مشاهده‌ ننموديم‌ مگر آنچه‌ را كه‌ در امر خوانخواهي‌ و خونريزي‌ دربارة‌ قتل‌، مالك‌ در «موطّأ» بيان‌ كرده‌ است‌. زيرا آنچه‌ وي‌ ذكر نموده‌ است‌ از چيزهائي‌ است‌ كه‌ نارواتر و منكرتر و باطل‌تر از آن‌ در مقام‌ علم‌ شنيده‌ نشده‌ است‌:

«مردي‌ مي‌گويد: فلان‌ كس‌ مرا كشت‌، گفتارش‌ قبول‌ مي‌شود، و اولياي‌ وي‌ بر عليه‌ قاتل‌ پنجاه‌ عدد سوگند ياد مي‌كنند، آنگاه‌ مُتَّهَم‌ به‌ قتل‌ را مي‌كشند. شايد اولياي‌ مقتول‌ در واقعه‌ حاضر نبوده‌اند، و شايد أولياء وي‌ در شهر نبوده‌اند. در اين‌ صورت‌ سوگندي‌ به‌ آنها عرضه‌ داشته‌ مي‌شود كه‌ حَنْثٌ فِي‌ الايْمَانِ(قسمهاي‌ دروغ‌ كه‌ موجب‌ كفّاره‌ مي‌شود) خواهد گرديد.

اين‌ از يك‌ ناحيه‌، اما از ناحية‌ ديگر پذيرش‌ و قبول‌ گفتار مردي‌ است‌ دربارة‌ غير او. و اين‌ قول‌ دربارة‌ رُبْع‌ دانق‌ كه‌ ادعا كند پذيرفته‌ نمي‌شود مگر به‌ اقامة‌ بَيِّنَه‌.

اين‌ حكم‌ از مالِك‌، ضلال‌ محض‌ است‌، به‌ علت‌ آنكه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌(وآله‌) در حديث‌ صحيح‌ السَّندي‌ كه‌ ابن‌عبّاس‌ آن‌ را روايت‌ نموده‌ فرموده‌ است‌:

لَوْ يُعْطَي‌ النَّاسُ بِدَعْوَاهُمْ لاَدَّعَي‌ نَاسٌ دِمَاءَ قَوْمٍ وَ أمْوَالَهُمْ، وَلَكِنَّ الْبَيِّنَةَ عَلَي‌ الْمُدَّعِي‌، وَالْيَمِينَ عَلَي‌ مَنْ أنْكَرَ.

«اگر طبق‌ ادّعاي‌ مردم‌ بديشان‌ داده‌ مي‌شد آنچه‌ را كه‌ مي‌خواستند، هر آينه‌ مردمي‌ خونهاي‌ قومي‌ را و اموال‌ ايشان‌ را مدّعي‌ مي‌گشتند، وليكن‌ بر عهدة‌ شخص‌ مدّعي‌ است‌ كه‌ اقامة‌ بيّنه‌ نمايد، و بر عهدة‌ شخص‌ منكر است‌ كه‌ سوگند ياد كند!»

رشيد گفت‌: واي‌ بر شما! در كتاب‌ خداوند است‌ قضيّه‌اي‌ كه‌ تصديق‌ اين‌ حكم‌ را بكند، و من‌ خيال‌ نمي‌كنم‌ كه‌ ابوعبدالله‌ اين‌ حكم‌ را از غير كتاب‌ الله‌ أخذ كرده‌ باشد. شما از او پي‌جوئي‌ كنيد تا حقّ مطلب‌ به‌ ثبوت‌ رسد!

هارون‌ فرستاد دنبال‌ مالِك‌، و وي‌ آمد و هارون‌ به‌ او گفت‌: اي‌ ابوعبدالله‌! اين‌ اصحاب‌ ما كه‌ ملاحظه‌ مي‌كني‌ همگي‌ متّفقند بر انكار كرد تو راجع‌ به‌ آنچه‌ كه‌ در مُوَطَّأت‌ از حكم‌ خونخواهي‌ و خونريزي‌ بيان‌ كرده‌اي‌ كه‌: در اين‌ باب‌ تصديق‌ گفتار مدّعي‌ را نموده‌اي‌، در صورتي‌ كه‌ تو و ايشان‌ همگي‌ مي‌دانيد بطلان‌ ادّعاي‌ كسي‌ را كه‌ بر ديگري‌ يك‌ دانق‌ ازمال‌ را ادّعا كند مگر به‌ قيام‌ بيّنه‌! تو براي‌ اين‌ قوم‌ حجّت‌ خود را توضيح‌ بده‌، و ايشان‌ را از حقيقت‌ حكم‌ آگاه‌ گردان‌! و بدان‌ كه‌ من‌ هم‌ با تو هستم‌ در اقامة‌ دليل‌ بر عليه‌ آنان‌! زيرا كه‌ من‌ پس‌ از اميرمومنان‌[561] كسي‌ را در ميان‌ امَّت‌ أعلم‌ از تو نمي‌دانم‌!

بازگشت به فهرست

دفاع‌ مالك‌ از فتواي‌ خود دربارة‌ قسامه‌
مالك‌ گفت‌: از آنچه‌ كه‌ قَسَامَه‌(پنجاه‌ قسم‌ از ناحية‌ مدَّعي‌) را تصديق‌ مي‌كند قضيّه‌اي‌ است‌ كه‌ دربارة‌ قتل‌ و طلب‌ خون‌ مقتول‌ در كتاب‌ خدا راجع‌ به‌ بني‌ اسرائيل‌ وارد است‌: خداوند عزّوجلّ مي‌گويد: «اِضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا».[562]

بني‌ اسرائيل‌، بقره‌ را ذبح‌ كردند، و پس‌ از آن‌، آن‌ شخص‌ مقتول‌ را به‌ بعضي‌ از اعضاي‌ آن‌ زدند، مرد كشته‌ شده‌ زنده‌ شد و تكلّم‌ نمود و گفت‌: فلان‌ كس‌ مرا كشته‌ است‌. و حضرت‌ موسي‌(علي‌ نبيّنا و آله‌ و) عليه‌السلام‌ به‌واسطة‌ گفتار مقتول‌ قاتل‌ را كشت‌. و اين‌ است‌ حكم‌ تورات‌ كه‌ فِيهَا هُدًي‌ وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أسْلَمُوا.[563] «در آن‌ هدايت‌ و نور است‌ كه‌ بدان‌ پيامبران‌ كه‌ اسلام‌ آورده‌اند حكم‌ مي‌نمايند.»

الَّذِين‌ أسْلَمُوا عبارتند از محمد صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ و اصحاب‌ وي‌. و رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌(وآله‌) و سلّم‌ به‌ طور حتمي‌ طبق‌ حكم‌ تورات‌ حكم‌ فرموده‌ است‌ دربارة‌ مرد يهودي‌ كه‌ زنا كرده‌ بود، و او را رسول‌ الله‌ رجم‌ كرد(سنگسار نمود) .

و انس‌ بن‌ مالك‌ ذكر نموده‌ است‌ كه‌: يك‌ نفر مرد يهودي‌، يك‌ زن‌ از زنان‌ انصار را در بعضي‌ از كريوه‌هاي‌ كوههاي‌ مدينه‌ ديد كه‌ با خود زينت‌هائي‌ از نقره‌ و چند درهم‌ قيمتي‌ دارد. آن‌ زينت‌ها را از او بستاند و سرش‌ را در ميان‌ دو قطعه‌ سنگ‌ بكوفت‌.

هنگامي‌ به‌ آن‌ زن‌ رسيدند كه‌ رمقي‌ از جانش‌ باقي‌ مانده‌ بود. يهود آن‌ ناحية‌ مدينه‌ بدين‌ امر متّهم‌ شدند. يهود را آوردند و يكايكشان‌ را بر آن‌ زن‌ عرضه‌ داشتند و او چيزي‌ نمي‌گفت‌ تا آنكه‌ همان‌ كس‌ را آوردند كه‌ وي‌ را كشته‌ بود. زن‌ او را شناخت‌ و چون‌ به‌ او گفتند: اين‌ تو را كشته‌ است‌؟! با سرش‌ اشاره‌ كرد: كه‌ آري‌! رسول‌ خدا امر كرد تا سر مرد يهودي‌ را ميان‌ دو قطعه‌ سنگ‌ بكوفتند.

بنابراين‌ اي‌ اميرمومنان‌! اين‌ است‌ حكم‌ دماء و خونهائي‌ كه‌ از مقتولين‌ ريخته‌ مي‌گردد، و قَسَامَه‌ هم‌ سنَّتي‌ است‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ و از خلفاي‌ وي‌ كه‌ قائم‌ است‌ و جوابگوي‌ اين‌ امر مي‌باشد.

بدين‌ حجّت‌ و استدلال‌ مالك‌ همگي‌ قانع‌ شدند، و به‌ گفتارش‌ رضا دادند، و روايتش‌ را تصديق‌ نمودند، و آن‌ تأويلي‌ را كه‌ از قرآن‌ كريم‌ آورده‌ بود پذيرفتند.

سپس‌ مالك‌ گفت‌: اي‌ اميرمومنان‌! پدرت‌ به‌ نزد من‌ فرستاد و حضورش‌ آمدم‌ به‌ همان‌ گونه‌ كه‌ تو به‌ نزد من‌ فرستادي‌، و با وي‌ حديث‌ گفتم‌ همان‌ طور كه‌ با تو سخن‌ گفتم‌ در شأن‌ اهل‌ مدينه‌ و دربارة‌ شكيبائي‌ و صبرشان‌ در برابر بلايا و شدّت‌ ايَّام‌ و گراني‌ قيمتها، كه‌ بر همة‌ اينها صبر مي‌نمايند به‌ جهت‌ اختيار جوار قبر رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌!

هارون‌ گفت‌: آن‌ مرد پدر من‌ بود، و من‌ پسر او مي‌باشم‌ و اينك‌ بجا مي‌آورم‌ آنچه‌ را كه‌ او بجا آورد، و امر مي‌كنم‌ كه‌ به‌ اهل‌ مدينه‌ ده‌ خانه‌[564](عَشَرَةُ أبْيَاتٍ) مال‌ بدهند، دو چندان‌ مقداري‌ كه‌ پدرم‌: مهدي‌ امر نموده‌ بود.

بازگشت به فهرست

مباحثة‌ مغيرة‌ مخزومي‌ شاگرد مالك‌ با ابويوسف‌ قاضي‌
در اين‌ سفر ابويوسف‌ قاضي‌ با هارون‌ بود. ابويوسف‌ از هارون‌ تقاضا نمود تا در مجلسي‌ ميان‌ او و ميان‌ مالك‌ جمع‌ كنند تا در مسائلي‌ از فقه‌ با او گفتگو كند.

هارون‌ الرَّشيد به‌ مالك‌ گفت‌: اي‌ أباعبدالله‌ با او تكلّم‌ كن‌!

مالك‌ خود را برتر ديد از آنكه‌ با وي‌ به‌ سخن‌ درآيد، و به‌ دماغش‌ برخورد، و به‌ هارون‌ گفت‌: از ميان‌ تلامذة‌ ما از جوانان‌ قريش‌ كساني‌ يافت‌ مي‌شوند كه‌ حاجت‌ اميرمومنان‌ را برآورند، و در بحث‌ بر رقيب‌ غالب‌ گردند و حجّتش‌ را درهم‌ شكنند!

چون‌ مالك‌ نسبت‌ اين‌ امر را به‌ قريش‌ داد هارون‌ مسرور شد و گفت‌: كيست‌ آن‌ شخص‌؟!

مالك‌ گفت‌: مغيرة‌ بن‌ عبدالرحمن‌ مَخْزُومي‌ .

هارون‌ فرستاد تا او را احضار كردند و او به‌ ابويوسف‌ گفت‌: هرچه‌ در نظرت‌ آيد از من‌ بپرس‌ كه‌ من‌ پاسخش‌ را بدهم‌!

ابويوسف‌ گفت‌: اي‌ اميرمومنان‌! اين‌ جماعت‌ يعني‌ مالِك‌ و اصحابش‌ به‌ غير آنچه‌ كتابُ الله‌ وارد شده‌ است‌ حكم‌ مي‌كنند. زيرا خداي‌ عزّوجلّ مي‌گويد:

وَاَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ.[565]

«براي‌ شهادت‌ دو نفر از صاحبان‌ عدالت‌ و وثاقت‌ را از ميانتان‌ برگزينيد!» و نيز مي‌گويد:

وَاسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجَالِكُمْ.[566]

«شما دو نفر مرد از مردانتان‌ را براي‌ تحمّل‌ شهادت‌ برگزينيد!»

و اين‌ جماعت‌ به‌ شاهد و قسم‌ هم‌ اكتفا مي‌كنند، و گوش‌ فرا نمي‌دهند كه‌ خداوند متعال‌ فقط‌ دو نفر شاهد را ذكر نموده‌ است‌، و چهار نفر شاهد را ذكر فرموده‌ است‌.[567] و از پيامبر صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ چنان‌ حديثي‌ به‌ صحّت‌ نرسيده‌ است‌ كه‌ به‌ شاهد و سوگند اكتفا كرده‌ باشد.

و اين‌ حديث‌ براساس‌ روايت‌ سُهَيل‌ از ابوصالح‌ از پدرش‌ دَوَران‌ دارد. امَّا چون‌ سهيل‌ نسبت‌ روايت‌ را بدين‌ گونه‌ حديث‌ كرده‌ و گفته‌ است‌: حديث‌ كرد براي‌ من‌ ربيعة‌ از أبوهريره‌ كه‌ رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ با «يمين‌ و شاهد» حكم‌ فرموده‌ است‌ لهذا چون‌ آن‌ را سهيل‌ نسبت‌ به‌ غير داده‌ است‌ خبر باطل‌ مي‌گردد و اصلش‌ ثابت‌ مي‌ماند، بنابراين‌ مجالي‌ براي‌ ذكر آن‌ ديگر نمي‌ماند.

مغيره‌ گفت‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ بدان‌ حكم‌ كرد، و علي‌ در كوفه‌ بدان‌ حكم‌ كرد.

أبويوسف‌ گفت‌: من‌ با تو به‌ قرآن‌ احتجاج‌ مي‌كنم‌، و تو با من‌ به‌ كارهاي‌ مردم‌ احتجاج‌ مي‌نمائي‌، آيا تو مي‌خواهي‌ به‌ من‌ اين‌ مطالب‌ را بشناساني‌؟! و به‌ آنچه‌ علي‌ و غير او حكم‌ كرده‌اند تنازل‌ كني‌؟!

مغيره‌ گفت‌: بنابراين‌ آيا تو به‌ پيامبري‌ كه‌ با «شاهد و قَسَم‌» حكم‌ كرده‌ است‌ كافر هستي‌ و يا به‌ وي‌ ايمان‌ داري‌؟! أبويوسف‌ ساكت‌ شد، و مغيره‌ بر او غالب‌ آمد. هارون‌ خوشحال‌ شد و امر كرد تا به‌ مغيره‌ هزار دينار دادند. و پس‌ از آن‌ فرستاد و مالك‌ را طلبيد و به‌ او گفت‌: رأي‌ تو دربارة‌ اين‌ منبر چيست‌؟! چون‌ من‌ اراده‌ كرده‌ام‌ تا آن‌ زيادتي‌هائي‌ را كه‌ معاوية‌بن‌ أبي‌ سفيان‌ در آن‌ وارد كرده‌ است‌ از آن‌ بيرون‌ بكشم‌، و آن‌ را به‌ همان‌ منبر سه‌ پله‌اي‌ كه‌ در زمان‌ رسول‌ الله‌ بوده‌ است‌ برگردانم‌!

مالك‌ گفت‌: اي‌ اميرمومنان‌ اين‌ كار را مكن‌! زيرا كه‌ آن‌ از چوبي‌ ضعيف‌ مي‌باشد، و ميخها آن‌ را شكافته‌ است‌. اگر تو آن‌ را بشكني‌، و از نو بسازي‌ تكّه‌ تكّه‌ مي‌گردد و اكثر آن‌ از بين‌ مي‌رود.

و علاوه‌ بر اين‌، اي‌ اميرمومنان‌ اگر تو آن‌ را به‌ منبر سه‌ پله‌اي‌ عودت‌ دهي‌، من‌ ايمن‌ نمي‌باشم‌ كه‌ آن‌ را از مدينه‌ به‌ جاي‌ ديگر انتقال‌ دهند! پس‌ از تو يك‌ نفر مي‌آيد و مي‌گويد و يا به‌ وي‌ گفته‌ مي‌شود: سزاوار است‌ كه‌ منبر رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ هميشه‌ با تو همراه‌ باشد، هر كجا كه‌ تو باشي‌ آن‌ هم‌ بوده‌ باشد، به‌ جهت‌ آنكه‌ منبر از براي‌ خليفه‌ است‌. و در آن‌ صورت‌ آن‌ را از مدينه‌ منتقل‌ نمايند، همان‌ طور كه‌ جميع‌ آثار رسول‌ خدا را كه‌ در مدينه‌ بوده‌ است‌ منتقل‌ كرده‌اند. و الآن‌ من‌ سراغ‌ ندارم‌ از آثار رسول‌ خدا از نَعْل‌(كفش‌ پا) و مو، و فراش‌، و عَصا و قَدَح‌ و نه‌ چيز ديگري‌ را كه‌ از آن‌ آثار در مدينه‌ بوده‌ است‌ مگر آنكه‌ به‌ جاي‌ دگر انتقال‌ داده‌اند.

هارون‌ الرَّشيد سخن‌ مالك‌ را پذيرفت‌ و به‌ رأي‌ مالك‌ بن‌ أنَس‌ از تصميم‌ خود برگشت‌ و آن‌ قضيّه‌ موجب‌ رحمت‌ خدا بر اهل‌ مدينه‌ گرديد، و موجب‌ تثبيت‌ منبر رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌ در ميانشان‌ شد.[568]

باري‌ اگر ابوجعفر منصور اراده‌ داشت‌ در تدوين‌ حديث‌ و سنَّت‌ عمليّه‌، مردم‌ رابه‌ اصل‌ اسلام‌ گرايش‌ دهد، بايد به‌ مالك‌ بن‌ انس‌ امر كند تا آنچه‌ را كه‌ از سنَّت‌ رسول‌ الله‌ به‌ صحّت‌ پيوسته‌ است‌ و شاهد آن‌ در كتاب‌ الله‌ موجود مي‌باشد در دست‌ تدوين‌ قرار دهد. ولي‌ وي‌ چنين‌ نيّتي‌ نداشت‌ زيرا در اين‌ امريّه‌ به‌ او مي‌گويد:از تشديدات‌ ابن‌عمر، و رخصت‌هاي‌ ابن‌عباس‌، و شواذّ ابن‌مسعود اجتناب‌ كن‌ و آنچه‌ را كه‌ در ميان‌ صحابه‌ اختلاف‌ نيست‌ و بر آن‌ اتّفاق‌ دارند در اين‌ كتاب‌ بنگار!

يعني‌ كتاب‌ «مُوَطَّأ» تهيّه‌ شدة‌ او كتابي‌ است‌ داراي‌ اين‌ خصوصيّات‌. مثلاً قضيّة‌ حِلِّيَّت‌ متعه‌ در آن‌ نمي‌تواند بوده‌ باشد زيرا ميان‌ اصحاب‌ اختلاف‌ بوده‌ است‌. عُمَر و تابعانش‌ آن‌ را ردّ كردند و اميرالمومنين‌ و ابن‌عباس‌ و شيعيانش‌ پذيرفتند.

بازگشت به فهرست

موطّأ مالك‌، قانون‌ اساسي‌ كشور كودتائي‌ منصور بود
در حقيقت‌ كتاب‌ «مُوَطَّأ» مانند قانون‌ اساسي‌ يك‌ كشور مي‌باشد كه‌ بعد از كودتا تدوين‌ مي‌گردد و طبعاً احكامش‌ و دستوراتش‌ بايد مطابق‌ عقيده‌ و مرام‌ و اخلاق‌ كودتاچيان‌ بوده‌ باشد. منصور دوانيقي‌ كه‌ كودتائي‌ شگفت‌ انگيز نموده‌ است‌، و پايه‌هاي‌ سلطنت‌ و استبداد و بيدادگري‌ متجاوز از پانصد سال‌ عبَّاسيُّون‌ را استوار نموده‌ است‌، بايد حتماً چنين‌ نظامنامه‌اي‌ از ناحية‌ وي‌ تدوين‌ گردد و به‌ أقصي‌ نقاط‌ حكومتش‌ ارسال‌ گردد.

بر اين‌ اساس‌ است‌ كه‌ مشاهده‌ مي‌كنيم‌: «مُوَطَّأ» كه‌ حاوي‌ پانصد حديث‌ است‌ برگزيدة‌ از ده‌ هزار حديث‌ مي‌باشد[569] يعني‌ نه‌ هزار و پانصد حديث‌ اسقاط‌ و حذف‌ شده‌ است‌. چرا حذف‌ شده‌ است‌؟!

مگر حديث‌ غدير، و حديث‌ طَير، و حديث‌ ثَقَلَيْن‌، و حديث‌ مَنْزِله‌، و حديث‌ موالات‌ و غيرها را مالك‌ نشنيده‌ بود، و با اسناد صحيحة‌ متّصله‌ روايت‌ ننموده‌ بود؟! مگر مالك‌ كه‌ شاگرد مكتب‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام بوده‌ است‌ در محضر آن‌ حضرت‌ وشاگردانش‌ بحث‌ از ولايت‌ و امارت‌ حقّه‌ و امامت‌ و خلافت‌ به‌عمل‌ نمي‌آمده‌ است‌ تا احاديث‌ مرويّة‌ از زُراره‌ و محمد بن‌ مسلم‌ و ابوبصير و امثالهم‌ را هم‌ او نيز روايت‌ كرده‌ باشد؟!

آري‌ شنيده‌ بود. سوگند به‌ خدا شنيده‌ بود، ولي‌ آن‌ احاديث‌ منصور پسند نبود، وبايد حذف‌ گردد، تا شأن‌ و اعتبار و جاه‌ مالك‌ بر أريكة‌ تحكيم‌ مستقر باشد، و نيز بداند مخالفت‌ با والي‌ مدينة‌ منصوب‌ از قِبَل‌ منصور در پي‌آمدش‌ هفتاد ضربه‌ شلاّق‌ در اثر يك‌ فتواي‌ بجا و درست‌ مي‌باشد كه‌ مزه‌اش‌ را شايد مالك‌ تا آخر عمر از ياد نبرده‌ است‌.

مخالفت‌ با منصور نتيجه‌اش‌ ضرب‌ و قتل‌ و حبس‌ است‌ كه‌ مالك‌ به‌ رأي‌ العين‌ با بني‌الحسن‌ ديده‌ است‌؟ و نتيجه‌اش‌ در بدري‌ و خون‌ جگري‌، و بستن‌ در خانة‌ علم‌، و زندان‌، و تبعيد و بالاخره‌ مسموم‌ ساختن‌ امام‌ جعفر صادق‌ مي‌باشد كه‌ مالك‌ بن‌ انس‌ از خصوصيّات‌ آن‌ اطّلاع‌ دارد.

امَّا مالك‌ مي‌خواهد آقا و رئيس‌ فتوي‌، و مرجع‌ حجاز در حكم‌ و قضاء باشد و با لباس‌ زيبا و خلعت‌ دلربا در مسجد مدينه‌ حاضر گردد و درس‌ گويد، و به‌ دست‌ او و به‌ نظر او يكبار پنج‌ بيت‌ مال‌، و در بار ديگر ده‌ بيت‌ مال‌ به‌ اهل‌ مدينه‌ از غَني‌ و فقير قسمت‌ گردد، تا شئون‌ مالِكي‌ در تحت‌ امارت‌ اميرالمومنين‌ مهدي‌ و اميرالمومنين‌ هارون‌ محفوظ‌ باشد. و جوائز هنگفت‌ يكبار در مِني‌' يك‌ هزار دينار براي‌ خود و هزار دينار براي‌ پسر، و براي‌ بار دوم‌ بعد از نوشتن‌ قانون‌ اساسي‌ كشور منصور(كتاب‌ «مُوَطَّأ») ده‌ هزار دينار براي‌ خود و هزار دينار براي‌ پسر برقرار باشد.

آيا پس‌ از آن‌ تجليل‌ و تبجيلي‌ كه‌ ديديم‌ منصور از مالِك‌ در سرزمين‌ مِني‌' بجاي‌ آورد، ديگر متصوّر است‌ مالك‌ مخالفت‌ منصور را كند. چرا مالِك‌ در پاسخ‌ عذرخواهي‌ منصور نگفت‌: چون‌ بيعت‌ بر حكومت‌ و امارت‌ تو از روي‌ اكراه‌ بوده‌ است‌، شكستن‌ و نقض‌ بيعت‌ بنا بر حديث‌ رسول‌ اكرم‌ مواخذه‌ ندارد؟!

چرا عذر جعفربن‌سليمان‌ را پذيرفت‌، و او را به‌ خاطر قرابتش‌ با منصور عفو كرد؟!

اينها و ده‌ها سوال‌ نظير اينها كه‌ از لابلاي‌ حكايت‌ ابن‌قُتَيْبه‌ مشاهده‌ كرديم‌ همگي‌ حاكي‌ است‌ از آنكه‌ مالِك‌ بن‌ أنَس‌ بوده‌ است‌ كه‌ خلافت‌ غاصبه‌ و حكومت‌ جائره‌ و امارت‌ عادية‌ دوانيقي‌ را استحكام‌ بخشيد. مگر قطرات‌ اشك‌ عبدالله‌ محض‌ و برادرانش‌ در سياه‌ زندانهاي‌ بغداد و قتل‌ و شكنجه‌هاي‌ مافوق‌ تصوّر منصور نبود كه‌ به‌ صورت‌ دينارهاي‌ سرخ‌ به‌ جيب‌ فقهاي‌ درباري‌ سرازير مي‌گشت‌، و به‌ مالك‌ بن‌ أنس‌ فقيه‌ مدينه‌، نه‌ تنها به‌ عنوان‌ حقّ السّكوت‌، بلكه‌ به‌ عنوان‌ مُعين‌ و ناصر و نگهدارندة‌ حكومت‌ ظالم‌ داده‌ مي‌شد؟!

من‌ دراينجا ناچارم‌ از بيان‌ اشعاري‌ از خانم‌ زنده‌دل‌،و با فراست‌،و عاقبت‌ - انديش‌ و متوجّه‌ به‌ عالم‌ باقي‌، و بي‌اعتنا به‌ عالم‌ فاني‌: مرحومه‌ پروين‌ اعتصامي‌ -حشرها الله‌ مع‌ جَدَّتِنا المظلومة‌ الصّدّيقة‌ الزّهراء - كه‌ در اينجا ذكر نمايم‌. وي‌ مي‌گويد:

بازگشت به فهرست

اشعار پروين‌ اعتصامي‌ در ظلم‌ حاكمان‌
اشك‌ يتيم‌

روزي‌ گُذشت‌ پادشهي‌ از گُذرگهي‌ فرياد شوق‌ بَر سَر هركوي‌ و بام‌ خاست‌

پُرسيد زان‌ ميانه‌ يكي‌ كودك‌ يتيم‌ كاين‌تابناك‌ چيست‌ كه‌ بر تَاج‌ پادشاست‌

آن‌ يك‌ جواب‌ داد چه‌ دانيم‌ ما كه‌ چيست پيداست‌ آنقدَر كه‌ مَتاعي‌ گرانبهاست‌

نزديك‌ رفت‌ پيرزني‌ كوژپشت‌ و گفت‌ اين‌ اشگ‌ديدة‌ من‌ و خون‌دل‌ شماست‌

ما را به‌ رخت‌ و چوب‌ شباني‌ فريفته‌ است‌ اين‌ گرگ‌ سالهاست‌ كه‌ با گلّه‌ آشناست‌

آن‌ پارسا كه‌ دِه‌ خَرَد ومِلْك‌، رَهزن‌ است ‌ آن‌ پادشا كه‌ مال‌ رَعيّت‌ خورد گداست‌

بر قطرة‌ سرشگ‌ يتيمان‌ نَظاره‌ كُن‌ تا بنگري‌ كه‌ روشني‌ گُوهر از كجاست‌

پروين‌ به‌ كجروان‌ سخن‌ از راستي‌ چه‌ سود كو آنچنان‌ كسي‌ كه‌ نرنجد ز حرف‌ راست‌[570]

شيخ‌ محمود ابوريّه‌ مصري‌ گويد: عبدالرّحمن‌ بن‌ مهدي‌ گويد: پيشوايان‌ علمي‌ مردم‌ در زمانشان‌ چهارنفرند: سفيان‌ ثوري‌ در كوفه‌، و مالِك‌ در حجاز، و أوْزاعي‌ در شام‌، و حَمَّاد بن‌ زَيْد در بصره‌ ... و مالك‌ بر اصل‌ اجتهاد به‌ رأي‌ و بر آنچه‌ كه‌ اهل‌ علم‌ در شهرش‌(مدينه‌) را بر آن‌ ادراك‌ كرده‌ بود فتوي‌ مي‌داد..... دِهْلَوي‌ در كتاب‌ «حجة‌ الله‌ البالغة‌» مي‌گويد: طبقة‌ اوَّل‌ از كتب‌ حديث‌ به‌ دليل‌ استقراء منحصر مي‌باشد در سه‌ كتاب‌: «مُوَطَّأ»، و «صحيح‌» بخاري‌، و «صحيح‌» مسلم‌.....

بازگشت به فهرست

علّت‌ تقليل‌ روايات‌ موطّأ
و سيوطي‌ در كتاب‌ «تَنْوير الحَوالِك‌» از قاضي‌ ابوبكر بن‌ عَرَبي‌ نقل‌ نموده‌ است‌ كه‌ «مُوَطَّأ» اصل‌ اوَّل‌ مي‌باشد، و بخاري‌ اصل‌ دوم‌، و آنكه‌ مالِك‌ يكصد هزار حديث‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ از آنها ده‌ هزار حديث‌ را در «مُوَطَّأ» برگزيده‌ است‌، و سپس‌ پيوسته‌ آنها را بر كتاب‌ و سنَّت‌ عمليّه‌ عرضه‌ مي‌داشت‌ تا آنكه‌ به‌ 500 حديث‌ يعني‌ حديث‌ مسند[571] باز گرديد.

و در روايت‌ ابن‌الهباب‌ آمده‌ است‌ كه‌: وي‌ پيوسته‌ آن‌ احاديث‌ را بر كتاب‌ و سنّت‌معروض‌ مي‌داشت‌ و با آثار و اخبار مي‌سنجيد تا به‌ 500 حديث‌ تقليل‌ يافت‌.

و ابن‌فرحون‌ در كتاب‌ «الدِّيبَاجُ الْمُذَهَّب‌ في‌ معرفة‌ أعْيانِ الْمَذْهَب‌»(يعني‌ مذهب‌ مالكي‌) گويد: عتيق‌ زبيدي‌ گفته‌ است‌: مالك‌ اساس‌ «مُوَطَّأ» خود را بر ده‌هزار حديث‌ بنا نهاد، سپس‌ دائماً در هر سالي‌ به‌ آنها نظر مي‌كرد و از آن‌ مقداري‌ را حذف‌ و اسقاط‌ مي‌نمود تا اين‌ مقدار باقي‌ بماند، و اگر بر عمر وي‌ مقدار قليلي‌ ديگر افزوده‌ مي‌شد تمام‌ اين‌ مقدار را ساقط‌ كرده‌ بود[572].

و در شرح‌ زَرقاني‌ بر «مُوَطَّأ» آمده‌ است‌ كه‌: مالك‌ پيوسته‌ آن‌ را تلخيص‌ مي‌نمود، و سال‌ به‌ سال‌ در آن‌ تجديد نظر مي‌كرد به‌ قدري‌ كه‌ مي‌ديد براي‌ مسلمانانْ أصْلَح‌ است‌ و براي‌ دينْ أمْثَل‌.[573]

تا آنكه‌ مي‌گويد: در ميان‌ روايات‌ «مُوَطَّأ» اختلاف‌ بسياري‌ است‌ كه‌ حقّاً چشمگير مي‌باشد از تقديم‌ و تأخير، و زياده‌ و نقص‌،[574](كتاب‌ «توجيه‌ النّظر» ص‌ 17) و از بزرگترين‌ و بسيارترين‌ آنها زياداتي‌ است‌ كه‌ در روايت‌ أبي‌مُصْعَب‌ است‌. ابن‌حَزْم‌ مي‌گويد: در روايت‌ أبومُصْعَب‌ قريب‌ يكصد حديث‌ از ساير «مُوَطَّأ»ها بيشتر مي‌باشد. و سيوطي‌ مي‌گويد: در روايت‌ محمّد بن‌ حسن‌ احاديث‌ قليلي‌ است‌ كه‌ از ساير «موّطأ»ها زيادتر است‌.

و احمد امين‌ سبب‌ اين‌ اختلافها را در كتاب‌ «مُوَطَّأ» بدين‌ طريق‌ بيان‌ نموده‌ است‌: مالك‌ چون‌ نسخه‌اي‌ را كه‌ تأليف‌ مي‌نمود در آنجا خاتمه‌ نمي‌داد و توقّف‌ نمي‌كرد، بلكه‌ در آن‌ نسخه‌ پيوسته‌ تغيير مي‌داد، همان‌ طوري‌ كه‌ براي‌ ما نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ وي‌ دائماً به‌ احاديث‌ مراجعه‌ مي‌نمود، و آنچه‌ را كه‌ صحّتش‌ براي‌ او به‌ وقوع‌ نپيوسته‌ بود حذف‌ مي‌كرد. بناءً عليهذا كساني‌ كه‌ «مُوَطَّأ» را از مالك‌ شنيده‌اند در أزمنة‌ مختلفه‌ شنيده‌اند، و اين‌ موجب‌ اختلاف‌ نُسَـخ‌ آن‌ گرديد.

از آن‌ نسخه‌ها كه‌ اينك‌ در دست‌ ما باقي‌ مانده‌ است‌ روايت‌ يحيي‌ بن‌ لَيْثي‌ است‌ كه‌ آن‌ را زَرقاني‌ شرح‌ نموده‌ است‌. و روايت‌ محمد بن‌ حسن‌ شيباني‌ كه‌ از اصحاب‌ ابوحنيفه‌ بوده‌ است‌. و در اين‌ چيزهاي‌ بسياري‌ است‌ كه‌ در روايت‌ يحيي‌ موجود نمي‌باشد. و وي‌ در بسياري‌ از مسائلي‌ كه‌ از مالك‌ روايت‌ مي‌كند آنها را با آراء خودش‌ مزج‌ مي‌دهد و در چه‌ بسيار اوقات‌ مي‌گويد: قال‌ محمد[575]

بازگشت به فهرست

سبب‌ و زمان‌ تأليف‌ موطّأ
سبب‌ تأليف‌ و زمان‌ تأليف‌ «مُوَطَّأ»[576]

كتاب‌ «مُوَطَّأ» در اواخر عهد منصور در سنة‌ 148[577] تأليف‌ گرديد و علّتش‌ آن‌ بود كه‌ همان‌ طور كه‌ شافعي‌ مي‌گويد: ابوجعفر منصور فرستاد و مالك‌ را طلبيد وقتي‌ كه‌ منصور به‌ مدينه‌ وارد شد، و به‌ او گفت‌: مردم‌ در عراق‌ اختلاف‌ كرده‌اند، تو كتابي‌ تدوين‌ كن‌ تا ما مردم‌ را بر آن‌ اجتماع‌ دهيم‌. مالك‌ كتاب‌ «مُوَطَّأ» را نگاشت‌.

و در روايت‌ غيرشافعي‌ آمده‌ است‌ كه‌: علاوه‌ بر اين‌ به‌ وي‌ گفت‌: از شواذّ ابن‌عباس‌ و تشدّدات‌ ابن‌عمر و ترخيصات‌ ابن‌ مسعود[578] دوري‌ گزين‌.

مالِك‌ به‌ منصور گفت‌: اي‌ اميرمومنان‌! سزاوار نيست‌ كه‌ مردم‌ را بر گفتار يك‌ مرد كه‌ مُخْطِي‌ و مُصيب‌ مي‌باشد تحميل‌ نمائيم‌! و همان‌طور كه‌ سابقاً بيان‌ نموديم‌ منصور به‌ امر حديث‌ و درس‌ حديث‌ ذي‌ اعتناء بوده‌ است‌.

ابن‌عبدالْبرّ تخريج‌ حديث‌ نموده‌ است‌ كه‌: اوَّلين‌ كس‌ كه‌ در مدينه‌ بر منهج‌ «مُوَطَّأ» از بيان‌ آنچه‌ كه‌ اهل‌ مدينه‌ بر آن‌ اجماع‌ دارند كتابي‌ به‌ عمل‌ آورده‌ است‌ عبدالعزيز بن‌ عبدالله‌ بن‌ سَلِمَة‌ ماجشون‌ متوفي‌ در سنة‌ 164 ه بوده‌ است‌ كه‌ مالك‌ پيش‌ از آنكه‌ به‌ تدوين‌ «مُوَطَّأ» بپردازد در آن‌ نظر كرده‌ بوده‌ است‌.

نقد ابن‌معين‌ بر مالك‌

ابن‌معين‌ مي‌گويد: مالك‌ صاحب‌ حديث‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ صاحب‌ رأي‌ بوده‌ است‌. و لَيْث‌ بن‌ سَعْد گويد: من‌ در هفتاد مسأله‌ بر مالك‌ كه‌ تفحّص‌ كردم‌ همه‌اش‌ را مخالف‌ سنَّت‌ رسول‌ خدا ديدم‌.

و مالك‌ خودش‌ بدين‌ حقيقت‌ گويا است‌. و دَارْقُطْني‌ يك‌ جزء از تأليفاتش‌ را فقط‌ در مخالفتهاي‌ مالِك‌ در «مُوَطَّأ» و غير آن‌ با احاديث‌ رسول‌ الله‌ قرار داده‌ است‌ و در آن‌ جزء بيش‌ از بيست‌ حديث‌ مي‌باشد كه‌ ذكر كرده‌ است‌. و آن‌ جزء مُولَّف‌ دارقطني‌ از محفوظات‌ كتب‌ خطّيّة‌ مكتبة‌ ظاهريّة‌ دمشق‌ مي‌باشد
انحراف‌ تدريجي‌ مالك‌ و گرايش‌ وي‌ به‌ منصور

بايد دانست‌ كه‌ مالك‌ در ابتداي‌ امريّه‌ و تكليف‌ منصور به‌ وي‌، از پذيرفتن‌ آن‌ امتناع‌ نمود، چرا كه‌ از خطر آن‌ آگاه‌ بود، ولي‌ چون‌ سالياني‌ گذشت‌ و گوش‌ مالك‌ بدان‌ زمزمه‌ها معتاد گرديد آن‌ را پذيرفت‌. مالك‌ در بدوِ امر يك‌ طلبة‌ محصّل‌ و عالم‌ پي‌گيري‌ بود به‌ طوري‌ كه‌ در احوالش‌ در همين‌ كتاب‌ ديديم‌، و حضورش‌ و مجالسش‌ را با حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بيان‌ كرديم‌، امَّا كم‌ كم‌ بوي‌ رياست‌ و فقيه‌ الفقهاء حجاز شدن‌ به‌ طوري‌ وي‌ را گرفت‌ كه‌ براي‌ تأييد سلطنت‌ دوانيقي‌ به‌ امريّة‌ او پاسخ‌ مثبت‌ داد و براي‌ تحكيم‌ قواعد عرش‌ يگانه‌ جبّار دوران‌ و سفّاك‌ بي‌مانند زمان‌ از هرگونه‌ مساعدت‌ دريغ‌ ننمود، و كم‌ كم‌ درست‌ وارد مرحله‌ شد، مانند خود منصور كه‌ در ابتداي‌ امر پيش‌ از انتقال‌ حكومت‌ از امويّين‌ و عبّاسيّين‌(يعني‌ قبل‌ از سنة‌ 132 هجري‌) طلبه‌اي‌ محصّل‌ و فاضل‌ و قانع‌ و زاهد به‌ شمار مي‌رفت‌، و براي‌ تحصيل‌ علم‌ و اخذ روايت‌ مسافرت‌ مي‌نمود، و يكي‌ از مردان‌ نمونه‌ و با فهم‌ و كياست‌ فضلاء محسوب‌ مي‌گرديد، امَّا پس‌ از انتقال‌ اين‌ حكومت‌ بالاخصّ پس‌ از سنة‌ 136 كه‌ خلافت‌ جائره‌ را خودش‌ متصدّي‌ گشت‌ چنان‌ تغيير شخصيّت‌ و انقلاب‌ هويّت‌ داد كه‌ جميع‌ علوم‌ خود را - كه‌ خود را أعلم‌ زمان‌ مي‌دانست‌ - در راه‌ انحراف‌ و تعدّي‌ و تجاوز به‌ ملّت‌ مسكين‌ و امَّت‌ مستكين‌ به‌ كار زد، و در ظلم‌ و بيدادگري‌ نه‌ تنها نصاب‌ را شكست‌ بلكه‌ ركورد عالم‌ را شكست‌، و مانند نِرون‌ و شاپور ذوالاكتاف‌ پيش‌ رفت‌.

منصور مجموعاً شش‌ بار حج‌ بيت‌ الله‌ بجاي‌ آورد، و در سنة‌ يكصد و پنجاه‌ و سه‌[580] در سرزمين‌ مني‌ به‌ مالك‌ امر به‌ تدوين‌ رساله‌هاي‌ عمليّه‌ براي‌ جميع‌ مردم‌ در سراسر كشورش‌ نمود، و در سال‌ بعد پسرش‌ مهدي‌ حج‌ كرد و در مدينه‌ مالك‌ را ملاقات‌ كرد كه‌ كتاب‌هاي‌ «مُوَطَّأ» را تدوين‌ كرده‌ بود، و در سنة‌ يكصدو و پنجاه‌ و هشت‌[581] در آخرين‌ حجّش‌ منصور بمرد، و در سنة‌ يكصد و شصت‌ و نه‌ پسرش‌ مهدي‌ بمرد[582]، و در سال‌ بعد هارون‌ به‌ حج‌ رهسپار شد و در مدينه‌ با مالك‌ ملاقات‌ كرد، و قضاياي‌ واقعه‌ ميان‌ او و هارون‌ در اين‌ سال‌ بوده‌ است‌.

و امّا اوّلين‌ سفري‌ كه‌ با مالك‌ ملاقات‌ كرد در سنة‌ يكصد و چهل‌ و هشت‌ هجريّه‌ يعني‌ همان‌ سالِ زهردادن‌ و به‌ شهادت‌ رسانيدن‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بوده‌ است‌. در اين‌ سال‌ كه‌ خاك‌ غربت‌ با فقدان‌ ولي‌ الله‌ الاعظم‌ امام‌ مظلوم‌ و معصوم‌ و مسموم‌، سراسر خاك‌ حجاز و مدينه‌ را فرا گرفته‌ بود، منصور در زمين‌ مِني‌' كه‌ جمعي‌ از أعيان‌ و سابقه‌داران‌ و همقطاران‌ ديرينش‌ به‌ ديدنش‌ آمدند، به‌ مالك‌ بن‌ انس‌ كه‌ نيز براي‌ ملاقاتش‌ آمده‌ بود پيشنهاد تصنيف‌ و تدوين‌ كتاب‌ نمود و در آن‌ سال‌ مالك‌ صريحاً ردّ مي‌كند، و چنين‌ كتابي‌ را صلاح‌ عالم‌ اسلام‌ و امَّت‌ مسلمان‌ نمي‌داند.

ابن‌قتيبة‌ دينوري‌ در اين‌ باره‌ مي‌گويد: وذكر كرده‌اند كه‌: ابوجعفر منصور اميرمومنان‌ هنگامي‌ كه‌ موانع‌ از جلوي‌ پايش‌ برداشته‌ شد، و امور طبق‌ وفق‌ مرامش‌ جاري‌ گرديد و بر أريكة‌ سلطنت‌ مستولي‌ شد، براي‌ مسافرت‌ به‌ حج‌ به‌ سوي‌ مكّه‌ روان‌ گرديد، و اين‌ در سنة‌ يكصد و چهل‌ و هشتم‌ بود. چون‌ در مِني‌' آمد مردم‌ به‌ حضورش‌ آمدند تا بر وي‌ سلام‌ نمايند و او را بر آن‌ نعمتي‌ كه‌ خداوند به‌ وي‌ داده‌ است‌ تهنيت‌ گويند.

رجالي‌ از حجاز از قريش‌ و غيرهم‌ به‌ نزدش‌ آمدند و از فقهائشان‌ و علمائشان‌ از كساني‌ كه‌ سابقاً با وي‌ مصاحبت‌ داشته‌اند و در طلب‌ علم‌ و مذاكرة‌ فقه‌ و روايت‌ حديث‌، هم‌ درس‌ و هم‌ مباحثه‌ بوده‌اند، آمدند. از جمله‌ آنان‌ كه‌ بر او وارد شده‌ بودند مالك‌ بن‌ أنَس‌ بوده‌ است‌.

ابوجعفر منصور به‌ او گفت‌: اي‌ أباعبدالله‌! من‌ رويائي‌ ديده‌ام‌!

مالك‌ گفت‌: خداوند اميرالمومنين‌ را به‌ راستي‌ و درستي‌ در رأي‌ و انديشه‌ موفّق‌ بدارد، و او را به‌ گفتار شايسته‌ و خير الهام‌ بخشد، و بر كارهاي‌ ستوده‌ اعانت‌ فرمايد! خواب‌ شما چه‌ بوده‌ است‌؟!

ابوجعفر منصور گفت‌: من‌ در خواب‌ ديدم‌ كه‌ تو را در اين‌ بيت‌ نشانده‌ام‌، و تو از عُمَّار بيت‌ الله‌ الحَرام‌ مي‌باشي‌، و من‌ مردم‌ را تحميل‌ بر علم‌ تو نموده‌ام‌، و به‌ اهالي‌ شهرها معاهده‌ نهاده‌ام‌ كه‌ وفود خود را به‌ سوي‌ تو گسيل‌ نمايند، و رسولانشان‌ را در ايَّام‌ حجِّشان‌ به‌ سوي‌ تو بفرستند، براي‌ آنكه‌ تو آنچه‌ را كه‌ از امر دينشان‌ بر صواب‌ و حق‌ مي‌باشد بر ايشان‌ افاضه‌ كني‌ و حمل‌ نمائي‌ إنشاء الله‌ . زيرا كه‌ علم‌ فقط‌ انحصار به‌ علم‌ اهل‌ مدينه‌ دارد، و تو أعلم‌ آنان‌ هستي‌!

مالك‌ گفت‌: اميرالمومنين‌ از جهت‌ بصيرت‌ برتر است‌، و از جهت‌ رأي‌ أرشد است‌، وبه‌ گذشته‌ و آينده‌ عالمتر. و اگر به‌ من‌ اجازه‌ دهي‌ چيزي‌ بگويم‌، مي‌گويم‌!

ابوجعفر منصور گفت‌: آري‌ سزاوار است‌ از تو شنيده‌ گردد، و از رأيت‌ حقايق‌ صادر شود!

بازگشت به فهرست

طفره‌ رفتن‌ مالك‌ از امر منصور به‌ تأليف‌ رساله‌

مالك‌ گفت‌: اي‌ اميرمومنان‌! اهل‌ عراق‌ قول‌ و رأيي‌ دارند كه‌ از آن‌ تجاوز نمي‌نمايند، و من‌ چنان‌ مي‌بينم‌ كه‌: گفتار من‌ آنان‌ را به‌ مخاطره‌ خواهد انداخت‌، زيرا ايشان‌ اهل‌ ناحيه‌اي‌ هستند و صاحب‌ مرامي‌ خاصّ. و اما اهل‌ مكّه‌ در ميانشان‌ احدي‌ يافت‌ نمي‌گردد، و علم‌ انحصار در علم‌ اهل‌ مدينه‌ دارد همان‌ طور كه‌ امير بيان‌ كردند.

و از براي‌ هر قومي‌ أسلافي‌ و نياكاني‌ و اماماني‌ وجود دارند كه‌ بر آن‌ منهاج‌ رفتار مي‌كنند. و اگر اميرمومنان‌ - كه‌ خداوند او را نصرت‌ دهد - صلاح‌ بداند ايشان‌ را بر همان‌ حال‌ باقي‌ گذارد، باقي‌ بگذارد.

ابوجعفر منصور گفت‌: امَّا اهل‌ عراق‌، اميرالمومنين‌ از آنها هيچ‌ امر مستحسني‌ و هيچ‌ امر استواري‌ را قبول‌ ندارد(لاَيَقْبَلُ مِنْهُمْ صَرْفاً وَ لاَ عَدْلاً) و اين‌ است‌ و جز اين‌ نيست‌ كه‌ علم‌ منحصر در علم‌ اهل‌ مدينه‌ مي‌باشد. و ما تحقيقاً دانسته‌ايم‌ كه‌ تو خلاصي‌ نفس‌ خودت‌ و نجات‌ آن‌ را اراده‌ كرده‌اي‌!

مالِك‌ گفت‌: آري‌ چنين‌ است‌ اي‌ اميرالمومنين‌! بنابراين‌ مرا مَعْفُوّ بدار تا خدايت‌ تو را مَعْفُوّ بدارد!

ابوجعفر منصور گفت‌: خداوند تو را مَعْفُوّ داشته‌ است‌. و سوگند به‌ خدا از اميرالمومنين‌ كه‌ بگذريم‌[583] من‌ از تو أعْلَم‌ و أفْقَه‌ سراغ‌ ندارم‌![584]

و از اينجا نيز مي‌فهميم‌: أعلميّت‌ و أفقهيّت‌ از جميع‌ امَّت‌ از شرائط‌ لازمه‌ و اوَّليّة‌ رئيس‌ و امام‌ حاكم‌ اسلام‌ مي‌باشد كه‌ منصور براي‌ حفظ‌ و برقراري‌ موقعيّت‌ خويشتن‌ مالِك‌ بن‌ أنَس‌ را پس‌ از خودش‌ - كه‌ عنوان‌ اميرالمومنين‌ بر خود نهاده‌ است‌ ـ بدان‌ تمسّك‌ و استشهاد داده‌ است‌.

و بر اين‌ اساس‌ عدم‌ درايت‌ و فقاهت‌ أئمّة‌ أربعة‌ اهل‌ سنَّت‌ است‌ كه‌ شيخ‌ محمود أبُوريّه‌: عالم‌ مصري‌ كه‌ خود از عامّه‌ بوده‌ است‌ و الحقّ خداوند نوري‌ به‌ وي‌ عطا فرموده‌ است‌ تا بسياري‌ از خطاها و غلطهاي‌ كتب‌ و صاحبان‌ كتب‌ عامّه‌ را در كتاب‌ «أضواء» خود إحصاء نموده‌ است‌، مي‌گويد:

أئمّة‌ أربعه‌ كه‌ اكثريّت‌ مسلمانان‌ در احكام‌ عمليّه‌ از آنان‌ پيروي‌ مي‌كنند خودشان‌ مطّلع‌ بر كتب‌ حديث‌ نبوده‌اند، و بالاخصّ امام‌ ابوحنيفه‌. در آن‌ زمان‌، حديث‌ در كتب‌ تدوين‌ نشده‌ بود كه‌ از آنها اخذ نمايد. و با وجود اين‌، وي‌ مردي‌ است‌ كه‌ نزد متابعانش‌ از اهل‌ سنّت‌ و غير متابعانش‌ همگي‌ معترف‌ به‌ امامت‌ و اجتهاد او مي‌باشند.

و بخاري‌ و غيربخاري‌ از كتب‌ حديث‌، چيزي‌ را به‌ ظهور نرسانيدند مگر پس‌ از انقضاء خيرالقرون‌ .[585]

لهذا اُسّ و أساس‌ علوم‌ فقهيّه‌ و حديثيّه‌ و تفسيريّه‌ و غير آنها كه‌ مدار و محور علوم‌ اسلامي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند بر اصل‌ علوم‌ اهل‌البيت‌ بوده‌ است‌ كه‌ مهمترين‌ ناشر و معلِّم‌ آن‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بوده‌ است‌.

و اصل‌ و اساس‌ اين‌ علوم‌ از مدينه‌ بوده‌ است‌ كه‌ محل‌ و موطن‌ و مأواي‌ اهل‌البيت‌ بوده‌، و از آنها جميع‌ علوم‌ به‌ همة‌ جهان‌ انتشار يافته‌ است‌، و حتّي‌ أئمّة‌ اربعة‌ مذاهب‌ عامّه‌ با آنكه‌ خود اظهار استقلالي‌ نمودند، ولي‌ بالاخره‌ تمام‌ علومشان‌ از اهل‌ البيت‌ مي‌باشد، أعمّ از امام‌ صادق‌، و پدرشان‌، و جدّشان‌ تا برسد به‌ حضرت‌ مولي‌ الموحّدين‌ اميرالمومنين‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌: كه‌ يكّه‌تاز ميدان‌ علم‌ و دراست‌ و قرآن‌ و ادبيّت‌ و خطابه‌ و بلاغت‌ و علوم‌ الهيّه‌ و معارف‌ سبحانيّه‌ بوده‌ است‌ كه‌ إلي‌ الابد با آن‌ فانوسهاي‌ رخشان‌ و چراغهاي‌ پرفروغ‌، عالم‌ و انسانيّت‌ را روشن‌ نموده‌اند، و همة‌ عالم‌ بشريّت‌ را از ظلمات‌ جهل‌ و ناداني‌ بيرون‌ كشيده‌ و به‌ انوار علم‌ و عرفان‌ وارد ساخته‌اند.

امروز پس‌ از گذشت‌ چهارده‌ قرن‌ از زمان‌ اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام و سيزده‌ قرن‌ از زمان‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام كتابها مي‌نويسند و پرده‌ از روي‌ بسياري‌ از جهالتها برمي‌دارند، و اثبات‌ مي‌كنند كه‌: هر چه‌ بوده‌ است‌ و خواهد بود از علوم‌ ايشان‌ است‌. امروزه‌ دوست‌ و دشمن‌ بر اين‌ كلمه‌ متّفق‌ الكلام‌ مي‌باشند، و با يك‌ لهجة‌ واحده‌ از عظمت‌ امام‌ صادق‌ گفتگو دارند.

بازگشت به فهرست

گفتار عبدالحليم‌ جندي‌ در انتقال‌ فقه‌ از مدينه‌ به‌ عراق‌
مستشار عبدالحليم‌ جندي‌ كه‌ خود از أعضاء مجلس‌ أعلاي‌ شئون‌ اسلاميّة‌ مصر مي‌باشد در كتاب‌ «الاءمام‌ جعفر الصّادق‌» پس‌ از بحث‌ها و تفاصيل‌ جالب‌ و قابل‌ عنايت‌، با وجود آنكه‌ خود مردي‌ عامّي‌ مذهب‌ است‌ مي‌گويد: و از مدينه‌ فقه‌ اسلامي‌ به‌ عراق‌ رهسپار گشت‌، به‌ جهت‌ آنكه‌ مدّتي‌ عبدالله‌ بن‌ مسعود همان‌ طور كه‌ عمر وي‌ را تسميه‌ نمود معلّم‌ و وزير بود. و تلاميذ او و تلاميذ علي‌ همچون‌ عبيده‌، و عَلْقَمَه‌، و حارِث‌ نزد او تتلمذ كرده‌اند. و از طريق‌ علقمه‌ مدرسة‌ نَخَعِيّين‌ برپا گشت‌ كه‌ در مقدَّم‌ آن‌ أسْوَد و عبدالرحمن‌، و در وسط‌ عِقد آن‌ ابراهيم‌ بن‌ يزيد و شيخ‌ حَمَّاد بن‌ أبي‌ سليمان‌ آن‌ را دائر كرده‌اند.

و در حلقة‌ حمّاد در كوفه‌ بوده‌ است‌ كه‌ ابوحنيفه‌ بيست‌ سال‌ تعلّم‌ كرد تا عَلَمي‌ در مدرسة‌ رأي‌ و قياس‌ گردد، آن‌ مدرسه‌اي‌ كه‌ قواعدش‌ را شافعي‌ بنا نهاد تا در جميع‌ فروع‌ اسلامي‌ انتشار يافت‌.

و ميل‌ و هواي‌ ابوحنيفه‌ با فرزندان‌ علي‌ مشهور است‌، و صِلة‌ فكرش‌ به‌ زعماء اهل‌ البيت‌ واضح‌ مي‌باشد. زيرا مذهب‌ او مقارب‌ مذهب‌ زيديّه‌ است‌ با تقارب‌ بيشتري‌ كه‌ مذهب‌ حنفي‌ با ساير مذاهب‌ اهل‌ سنّت‌ - بنابر آنچه‌ گفته‌ شده‌ - دارد.

و زيد - بن‌ زين‌العابدين‌ - در سنة‌ 121 شهادت‌ يافت‌، و در همان‌ عهد ابوحنيفه‌ بود كه‌ پس‌ از وفات‌ حمَّاد بن‌ أبي‌ سليمان‌ در مجلس‌ درسش‌ نشست‌، و شروع‌ كرد تا بعض‌ مذهبش‌ و بسياري‌ از فروع‌ را تدوين‌ نمايد. و پس‌ از آن‌ ابويوسف‌ را به‌ توليت‌ اصحابش‌ بر قضاء متمكّن‌ گردانيد. تا آنكه‌ مردم‌ بدان‌ ملتزم‌ شوند و سپس‌ محمد بن‌ حسن‌ با تدوين‌ آن‌ مذهب‌ در كتب‌ مشهوره‌اش‌ آن‌ را نشر داد.

امَّا در تدوين‌ فقه‌، بر مدرسة‌ ابوحنيفه‌، زيد در تدوين‌ كتاب‌ «المجموع‌» سبقت‌ گرفته‌ است‌، و شايد ابوحنيفه‌ تدوين‌ فقه‌ را در مدرسة‌ زيد ياد گرفته‌ است‌. بلكه‌ جميع‌ اين‌ مذاهب‌ با اين‌ دواوين‌ از خود مذهب‌ ساخته‌ و پرداختة‌ اهل‌ البيت‌ تقليد كرده‌اند، و نزد ايشان‌ بوده‌ است‌ علم‌، و احاديثي‌ بر وفق‌ آن‌ علوم‌ كه‌ هر بزرگي‌ از بزرگ‌ ديگر فرا مي‌گرفت‌.

بنابراين‌ حجاز و عراق‌ در انتاج‌ فقه‌ هر دو با يكديگر تشريك‌ مساعي‌ نمودند، چون‌ به‌ دنبال‌ آن‌ در جميع‌ مُدُن‌ متمدنه‌ مثل‌ فُسْطَاط‌، و دمشق‌، و قُرْطُبَه‌، و قيروان‌، و در مغرب‌، و در مشرق‌، و در اندلس‌، و در وسط‌ آسيا انتشار يافت‌.

و از اين‌ تاريخي‌ كه‌ ذكر نموديم‌ اموري‌ چند ظاهر مي‌گردد:

1- جميع‌ مذاهب‌ با جميع‌ احكامي‌ كه‌ در آنها مي‌باشد و تا امروز براي‌ اهل‌ سنَّت‌ باقي‌ است‌، بر جميع‌ آنها صدارت‌ دارد مذهب‌ اهل‌البيت‌ بر دست‌ زيد بن‌ علي‌ زين‌ العابدين‌.

و همچنين‌ صدارت‌ و سبقت‌ دارد بر مذهب‌ زيدي‌ «مذهب‌ الاءمام‌ جعفر الصّادق‌» كه‌ به‌ دنبال‌ آن‌ اماماني‌ از نسل‌ او آمدند، و بدين‌ جهت‌ مذهب‌ اماميّه‌ نام‌ نهاده‌ شد.

عليهذا صادق‌ امام‌ شد با موت‌ پدرش‌ باقر، در نيمة‌ دوم‌ از قرن‌ دوم‌ و پس‌ از آن‌، شهادتش‌ بعد از شهادت‌ عمويش‌: زَيْد كه‌ در سنة‌ 121 واقع‌ شد با فاصلة‌ بيست‌ و هفت‌ سال‌ سنة‌ 148 واقع‌ گرديد.

امّا ابوحنيفه‌ در سجن‌ ابوجعفر منصور در سنة‌ 150 بمرد، و امَّا مالك‌ پس‌ از ابوحنيفه‌ بيست‌ و نه‌ سال‌ حيات‌ داشت‌، و در سنه‌179 بمرد، و شافعي‌ بعد از ابوحنيفه‌ به‌ فاصلة‌ پنجاه‌ و چهار سال‌ در سنة‌ 204 بمرد، و ابن‌حَنبل‌ بديشان‌ در سنة‌ 241 ملحق‌ گرديد. و اصحاب‌ مذاهب‌ ديگر يا معاصر با ايشان‌ بودند و يا پس‌ از ايشان‌.

بازگشت به فهرست

مذهب‌ جعفري‌ قياس‌ را باطل‌ مي‌داند
2- امام‌ جعفر همان‌ طور كه‌ خواهيم‌ ديد از استعمال‌ قياس‌ نهي‌ نموده‌ است‌، همان‌ طور كه‌ فقهاء مدينه‌ عموماً قياس‌ را رَفْض‌ و باطل‌ دانسته‌اند و مُحَدِّثين‌ خصوصاً با وجودي‌ كه‌ زعيمان‌ فقه‌ در قرن‌ اوّل‌ بوده‌اند، قياس‌ را رَفْض‌ و باطل‌ شمرده‌اند.

و به‌ زودي‌ خواهيم‌ دانست‌ كه‌: نهي‌ امام‌ صادق‌ از قياس‌، معارض‌ با اجتهاد نمي‌باشد. امام‌ صادق‌ امر به‌ اجتهاد مي‌نمود، و به‌ همان‌ مقداري‌ كه‌ غير او در اجتهاد جلو رفته‌اند او جلو رفته‌ است‌.

و به‌ زودي‌ خواهيم‌ دانست‌ كه‌: منهاج‌ وي‌ در اعتبار و استخلاص‌ و استنباط‌ همان‌ منهج‌ فكر اسلامي‌ است‌ كه‌ تفكر و انديشة‌ جهاني‌ آن‌ را از او نقل‌ كرده‌ است‌.

3- آن‌ وضعيّت‌ و موقعيّتي‌ كه‌ پس‌ از قربانگاه‌ كربلا اهل‌ البيت‌ شصت‌ سال‌ در آن‌ زيستند نتيجه‌اي‌ داد به‌ ظهور علم‌ و علماء از رجال‌ و نسوان‌. در عهد امَّهات‌المومنين‌ زن‌ در علم‌ مشاركت‌ مي‌نمود، و زنان‌ فقيهه‌اي‌ از گروه‌ تابعين‌ و تابعين‌ تابعين‌ از اهل‌ سُنَّت‌ پديدار شدند، و در ميان‌ زنان‌ اهل‌البيت‌، سُكَيْنَة‌ بنت‌ الحسين‌ متوفّاة‌ در سنة‌ 117 به‌ مقام‌ صدارت‌ آنان‌ نائل‌ گرديد. وي‌ علناً با فحول‌ از شعراء بلكه‌ فقهاء مغالبه‌ و مبارات‌ مي‌كرد .[586]

بالجمله‌ از مجموع‌ آنچه‌ ذكر شد، به‌ دست‌ مي‌آيد كه‌: حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام از جهت‌ أنوار مُلْكي‌ و ملكوتي‌ بر فراز قبّة‌ اعلاي‌ عالم‌ وحدت‌ حقّ متعال‌، و در ذِروة‌ اسناي‌ عرفان‌، و علوم‌ مترشّحة‌ از ذات‌ اقدس‌ منّان‌ بوده‌اند. و تمام‌ اين‌ شاگردان‌ از چهار هزار نفر به‌ طور عموم‌، و از ميانشان‌ امثال‌ هشام‌ بن‌ سالم‌ و هشام‌ بن‌ حَكَم‌ و أبان‌ بن‌ تَغْلب‌ و ماشابههم‌ به‌ طور خصوص‌ از همة‌ علوم‌ از علوم‌ الهيّه‌ و غيره‌اش‌ بهره‌مند مي‌گرديده‌اند. آنان‌ كه‌ مثل‌ اينها بوده‌اند وي‌ را به‌ ولايت‌ كليّة‌ مطلقة‌ الهيّه‌ مي‌شناختند، و أدعيه‌ و احوال‌ خصوصي‌ او را كه‌ دلالت‌ بر كمال‌ عبوديّت‌ در برابر حضرت‌ ربّ جليل‌ مي‌كند، و ملازم‌ با إحاطة‌ علميّه‌ و سيطرة‌ قدرتيّه‌ و انوار مُلكي‌ و ملكوتي‌ بر عالم‌ وجود است‌، روايت‌ نموده‌اند و در كتب‌ ثبت‌ و ضبط‌ كرده‌اند.

و افرادي‌ همچون‌ مالك‌ و ابوحنيفه‌ كه‌ وي‌ را بدان‌ مقام‌ نشناخته‌اند و تنها او را -همچون‌ احمد امين‌ مصري‌ ـ يك‌ رجل‌ عادي‌ يا حدّاكثر مردي‌ نابغه‌ مي‌دانند، لهذا به‌ همان‌ علوم‌ ظاهري‌ او اكتفا نموده‌اند و او را يك‌ مرد عالم‌ محترم‌ و شيخي‌ از مشايخ‌ اهل‌ بيت‌ همچون‌ عبدالله‌ محض‌ و حسن‌ مُثَنَّي‌ و حسن‌ مُثَلَّث‌ مي‌پندارند. لهذا در أدعيه‌ و رواياتي‌ كه‌ حاكي‌ از حالات‌ شخصيّة‌ ايشان‌، و از خلوت‌ها و اسرار آنهاست‌ فرو مي‌مانند؟ و در فهم‌ آنها همچون‌ حِمَار به‌ وَحَل‌ در مي‌غلطند.

اين‌ مسكينان‌ ندانسته‌اند كه‌: آن‌ معاني‌ در لابلاي‌ كتب‌ صوفيّه‌ و عرفاي‌ خودشان‌ همچون‌ مُحْيي‌الدِّين‌ عَرَبي‌ سرشار است‌ كه‌ براي‌ خودشان‌ جاي‌ انكار نمي‌ماند. امَّا اينكه‌ امام‌ صادق‌ در اين‌ ميان‌ چه‌ گناهي‌ كرده‌ است‌ كه‌ بايد از آنان‌ كمتر و پائين‌تر و فروتر قرار گيرد؟ غير از خودشان‌ و شيطان‌ اكبر معلِّمشان‌ كسي‌ نمي‌داند.

بازگشت به فهرست

گفتار طعن‌آميز احمد امين‌ دربارة‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
احمد امين‌ بك‌ به‌ طور طَنْز و كنايه‌ و ايراد بر آن‌ امام‌ به‌ حق‌ - صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ عليه‌ - مي‌گويد: و بسياري‌ از احاديث‌ شيعه‌ و نظمشان‌ از او روايت‌ گرديده‌ است‌. از با اهميّت‌ترين‌ آن‌، خبري‌ است‌ كه‌ جعفر صادق‌ از علي‌ بن‌ أبيطالب‌ در كيفيّت‌ خلق‌ عالم‌ و انتقال‌ نور از آدم‌ به‌ پيغمبر ما صلّي‌ الله‌ عليه‌(و آله‌) و سلّم‌، روايت‌ مي‌كند، تا آنكه‌ مي‌گويد:

ثُمَّ انْتَقَلَ النُّورُ إلَي‌ غَرَائِزِنَا، وَ لَمَعَ فِي‌ أئمَّتِنَا. فَنَحْنُ أنْوَارُ السَّمَاءِ وَ أنْوَارُ الارْضِ، فِينَا النَّجَاةُ، وَ مِنَّا مَكْنُونُ الْعِلْمِ، وَ إلَيْنَا مَصِيرُ الاُمُورِ. وَ بِمَهْدِيِّنَا تَنْقَطِعُ الْحُجَجُ، خَاتِمَةُ الاْئِمَّةِ، وَ مُنْقِذُ الاُمَّةِ، وَ غَايَةُ النُّورِ، وَ مَصْدَرُ الاُمُورِ.

فَنَحْنُ أفَضَلُ الْمَخْلُوقِينَ، وَ أشْرَفُ الْمُوَحِّدِينَ، وَ حُجَجُ رَبِّ الْعَالَمِينَ، فَلْيَهْنَأ بِالنِّعْمَةِ مَنْ تَمَسَّكَ بِوَلاَيَتِنَا، وَ قَبَضَ عُرْوَتَنَا.[587]

«سپس‌ آن‌ نور به‌ غريزه‌هاي‌ ما انتقال‌ يافت‌، و در امامان‌ ما لَمَعان‌ نمود. بنابراين‌ ما انوار آسمان‌ و انوار زمين‌ مي‌باشيم‌. نجات‌ در ماست‌، و علمِ پنهان‌ در ماست‌، و بازگشت‌ امور به‌ سوي‌ ماست‌. و به‌ واسطة‌ مَهدي‌ ما است‌ كه‌ حُجَّتها قطع‌ مي‌گردد. او خاتمة‌ امامان‌، و نجات‌ دهنده‌ و خلاص‌ كنندة‌ امَّت‌، و نهايت‌ نور و مصدر امور است‌.

بنابراين‌ ما هستيم‌ كه‌ از جميع‌ خلايق‌ أفضل‌ مي‌باشيم‌، و اشرف‌ موحّدين‌ عالم‌ هستيم‌، و حجّتهاي‌ پروردگار عالميان‌ مي‌باشيم‌. پس‌ بر آن‌ كس‌ كه‌ تمسّك‌ به‌ ولايت‌ ما كند نعمتهاي‌ خدا گوارا باد، و بر آن‌ كس‌ كه‌ دستاويز ما را به‌ دست‌ گيرد نيز چنين‌ باد.»

و از اين‌ خبر و مانند آن‌ گمان‌ مي‌رود كه‌ انديشة‌ مهدويّت‌ و عصمت‌ أئمّه‌ و تقديسشان‌ و إعلاء شأنشان‌ در آن‌ عصر روئيده‌ شده‌ است‌: عصر الاءمام‌ جعفر الصّادق‌ .[588]

و همچنين‌ احمد امين‌ بك‌ گويد: و از براي‌ وي‌ اقوال‌ بسياري‌ است‌ كه‌ در كتب‌ منتشر مي‌باشد و دلالت‌ بر حكمت‌ او، و بُعْدِ نظر او، و وُسْعت‌ علم‌ او مي‌كند.

و اينكه‌ ما گفته‌ايم‌: او به‌ معني‌ ايمان‌ رنگي‌ بخصوص‌ زده‌ است‌، به‌ جهت‌ آن‌ است‌ كه‌ در برخي‌ از اقوالي‌ كه‌ دلالت‌ مي‌نمايد بر آنكه‌ خداوند براي‌ محمد نوري‌ آفريد، و سپس‌ آن‌ نور را به‌ اهل‌ بيتش‌ منتقل‌ كرد - به‌ طوري‌ كه‌ مسعودي‌ در حديثي‌ نسبت‌ امام‌ جعفر را به‌ امام‌ علي‌ بيان‌ مي‌كند - اين‌ طور آمده‌ است‌:

إنَّ اللهَ أتَاحَ نُوراً مِنْ نُورِهِ فَلَمَعَ، وَ نَزَعَ قَبَساً مِنْ ضِيَائِهِ فَسَطَعَ...

ثُمَّ اجْتَمَعَ النُّورُ فِي‌ وَسَطِ تِلْكَ الصُّورَةِ الْخَفِيَّةِ، فَوَافَقَ ذَلِكَ صُورَةَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ.

فَقَالَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: أنْتَ الْمُخْتَارُ الْمُنْتَخَبُ، وَ عِنْدَكَ مُسْتَوْدَعُ نُورِي‌ وَ كُنُوزُ هِدَايَتِي‌. مِنْ أجْلِكَ اُسَطِّحُ الْبَطْحَاءَ، وَ اُمَوِّجُ الْمَاءَ، وَ أرْفَعُ السَّمَاءَ، وَ أنْصِبُ أهْلَ بَيْتِكَ لِلْهِدَايَةِ، وَ اُوتِيهِمْ مِنْ مَكْنُونِ عِلْمِي‌ مَا لاَيُشْكِلُ بِهِ عَلَيْهِمْ دَقِيقٌ، وَ لاَيَغِيبُ عَنْهُمْ بِهِ خَفِيٌّ. وَ أجْعَلُهُمْ حُجَّتِي‌ عَلَي‌ بَرِيَّتِي‌، وَ الْمُنَبِّهِينَ عَلَي‌ قُدْرَتِي‌ وَ وَحْدَانِيَّتِي‌.

«حقّاً و تحقيقاً خداوند از نور خودش‌ نوري‌ را برگزيد و مقدّر فرمود، پس‌ آن‌ نور تابش‌ گرفت‌ و لَمَعان‌ پيدا نمود. و مَشْعَلي‌ از ضياء و درخشش‌ آن‌ برگرفت‌ پس‌ آن‌ مشعل‌ بالا گرفت‌.

و سپس‌ آن‌ نور در وسط‌ آن‌ صورت‌ مخفيّه‌ مجتمع‌ گرديد، و آن‌ با صورت‌ پيامبر ما محمد موافق‌ گشت‌. پس‌ از آن‌ خداي‌ عزّوجلّ گفت‌: تو برگزيده‌ و انتخاب‌ شده‌ مي‌باشي‌ و در نزد توست‌ امانتگاه‌ نور من‌ و گنجهاي‌ هدايت‌ من‌. به‌ خاطر توست‌ كه‌ من‌ زمين‌ را گستردم‌، و آب‌ را به‌ موج‌ درآوردم‌، و آسمان‌ را برافراشتم‌، و اهل‌ بيت‌ تو را براي‌ هدايت‌ منصوب‌ خواهم‌ كرد، و از علوم‌ مخفيّة‌ خود به‌ قدري‌ به‌ ايشان‌ مي‌دهم‌ تا به‌ واسطة‌ آن‌ هيچ‌ امر دقيق‌ و رقيقي‌ برايشان‌ مشكل‌ نگردد، و به‌ واسطة‌ آن‌ هيچ‌ امر پنهاني‌ برايشان‌ پوشيده‌ نماند. و من‌ آنان‌ را حجّت‌ بر بندگانم‌ قرار مي‌دهم‌، و آگاه‌ كنندگان‌ و هشدار دهندگان‌ بر قدرتم‌ و وحدانيّتم‌ مي‌گردانم‌.»

و امثال‌ اين‌ اخبار و اقوالي‌ كه‌ به‌ آنها منسوب‌ مي‌باشد. تمام‌ اين‌ مطالب‌ ما را در وضعيّتي‌ قرار مي‌دهد كه‌ به‌ امام‌ جعفر صادق‌ رنگ‌ و صبغه‌اي‌ را نسبت‌ دهيم‌ كه‌ آن‌ صبغه‌ صبغة‌ جديدي‌ بوده‌ است‌، و ما آن‌ را پيش‌ از آن‌ نشناخته‌ بوديم‌.[589]

همان‌ طور كه‌ در اوَّل‌ بحث‌ در معرفي‌ و شناخت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام ديديم‌: اين‌ حقايق‌ از حضرت‌ بروز كرده‌ است‌، امَّا نه‌ به‌ معني‌ صبغة‌ جديدي‌ در اسلام‌، و تَلَوُّن‌ آن‌ بدين‌ لَوْن‌ بلكه‌ به‌ معني‌ بيان‌ و اظهار صبغة‌ حقيقيّة‌ اسلام‌ و ابراز رنگ‌ واقعي‌ آن‌ كه‌ تا زمان‌ حضرت‌ از آن‌ پرده‌ برداشته‌ نشده‌، و واقعيّت‌ نبوّت‌ كه‌ در ولايت‌ مندمج‌ و مندرج‌ مي‌باشد بيان‌ نگرديده‌ بوده‌ است‌. و اين‌ بود علَّت‌ تسمية‌ مذهب‌ به‌ مذهب‌ جعفري‌ كه‌ إلي‌الآن‌ بلكه‌ إلي‌الابَد صبغة‌ حقيقي‌ اسلام‌ توأم‌ با نور عرفان‌ و حقيقت‌ ولايت‌ خواهد بود، و بدون‌ آن‌ اسلام‌ جز اسمي‌ و جز پوسته‌اي‌ پوك‌ و درون‌ تهي‌ چيزي‌ نمي‌باشد.

و امَّا گفتار احمد امين‌ به‌ طوري‌ كه‌ اشاره‌ نموديم‌ كه‌: أئمّة‌ اثناعشر شيعه‌ چون‌ داراي‌ قدرت‌ نشدند، لهذا ادّعاي‌ عصمت‌ بر آنان‌ مضحك‌ نمي‌باشد، به‌ خلاف‌ بني‌اميّه‌ و بني‌عباس‌ كه‌ اين‌ ادّعا براي‌ آنان‌ خنده‌آور است‌، و لهذا احدي‌ از آنها ادّعاي‌ عصمت‌ نكرد،[590] پوچ‌ و واهي‌ است‌. أئمّة‌ شيعه‌ با كمال‌ قدرت‌ و نهايت‌ امكانات‌، در راه‌ باطل‌ حركت‌ ننمودند و از حقّ تجاوز نكردند.

بازگشت به فهرست

نجابت‌ و سيادت‌ خوي‌ ذاتي‌ اهل‌ بيت‌ بوده‌ است‌
اصولاً نجابت‌ و اصالت‌ و سيادت‌ و كرامت‌ و بزرگواري‌ و فتوّت‌ و مردانگي‌ در خاندان‌ اهل‌ بيت‌ مِن‌ صغيرِهم‌ و كبيرِهم‌ مشهود بوده‌ است‌. آنها گرچه‌ همگي‌ بشر بوده‌اند ولي‌ اين‌ فلز غير از ساير فلزّات‌ است‌. از زن‌ و مرد، و عامي‌ و عالمشان‌ صفات‌ ارزنده‌ ظهور داشته‌ است‌.

ما براي‌ نمونه‌ در اينجا يك‌ قضيّه‌ از محمد پسر زَيد پسر حضرت‌ امام‌ ساجدين‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ - عليهما الصّلوة‌ و السّلام‌ - براي‌ شما نقل‌ مي‌كنيم‌ كه‌ در فَرْط‌ قدرت‌ و امكانات‌ و در اوج‌ استيلاء بر دشمن‌ خونخوار و مهلك‌ چگونه‌ راه‌ انصاف‌ و فتوّت‌ را در پيش‌ گرفت‌، و از حقّ تجاوز ننمود، و برادر را بجاي‌ برادر نكشت‌، و از پسر بي‌گناه‌ به‌ جرم‌ گناه‌ پدر قصاص‌ نكرد.

بازگشت به فهرست

بزرگواري‌ محمد بن‌ زيد در حق‌ فرزند هشام‌ اموي‌

سيِّد عليخان‌ مدني‌ كبير در شرح‌ صحيفة‌ سجّاديّه‌ گويد: و اما محمد بن‌ زيد كه‌ كنيه‌اش‌ ابوجعفر است‌، و مادرش‌ امِّ ولدي‌ بود سِنْدِيّه‌، و او كوچكترين‌ فرزندان‌ پدرش‌ بوده‌ است‌، در غايت‌ فضل‌ و نهايت‌ نبالت‌ و كرامت‌ مي‌زيسته‌ است‌.

چنين‌ آورده‌اند كه‌: منصور هنگامي‌ كه‌ در مكّه‌ بود گوهر نفيسي‌ به‌ او عرضه‌ داشته‌ شد. آن‌ را بشناخت‌ و گفت‌: اين‌ گوهري‌ است‌ از هشام‌ بن‌ عبدالملك‌، و به‌ من‌ اين‌ طور ابلاغ‌ گرديده‌ است‌ كه‌: اين‌ نزد پسرش‌ محمد است‌ و از آن‌ دودمان‌ اينك‌ غير از وي‌ كسي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌.

سپس‌ به‌ ربيع‌ گفت‌: چون‌ فردا صبح‌ نمازت‌ را با مردم‌ در مسجدالحرام‌ بجاي‌ آوردي‌ تمام‌ درها را ببند و بر آنها مُوَثَّقين‌ از گماشتگانت‌ را بگمار. پس‌ از آن‌ يك‌ در را باز كن‌ و خود آنجا بايست‌ و مگذار از آن‌ كسي‌ خارج‌ گردد مگر آنكه‌ خودت‌ شخصاً وي‌ را بشناسي‌. ربيع‌ اين‌ كار را انجام‌ داد.

محمد بن‌ هشام‌ فهميد كه‌ در جستجوي‌ او هستند، متحيّر شد. محمد بن‌ زيد مذكور كه‌ با او برخورد كرد ديد كه‌ او حيران‌ و سرگشته‌ است‌ و او را نمي‌شناخت‌. به‌ او گفت‌: اي‌ مرد! چرا من‌ تو را متحيّر مي‌نگرم‌؟ كيستي‌ تو؟!

محمد بن‌ هشام‌ گفت‌: آيا در امان‌ هستم‌؟! گفت‌: تو در امان‌ هستي‌ و در ذمّة‌ من‌ مي‌باشي‌ تا تو را نجات‌ دهم‌!

او گفت‌: من‌ محمد بن‌ هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ مي‌باشم‌. تو كيستي‌؟!

محمد بن‌ زيد بن‌ علي‌ گفت‌: من‌ محمد بن‌ زيد هستم‌.

او گفت‌: در اين‌ صورت‌ جانم‌ برفت‌ و خونم‌ هدر شد!

محمد بن‌ زيد به‌ او گفت‌: باكي‌ بر تو نيست‌. زيرا تو قاتل‌ زيد پدر من‌ نبوده‌اي‌ و در كشتن‌ تو خونخواهي‌ از خون‌ او به‌ دست‌ نمي‌آيد. الآن‌ خلاص‌ كردن‌ تو سزاوارتر است‌ از تسليم‌ نمودن‌ تو. وليكن‌ مرا معذور بدار در كار مكروه‌ و ناپسندي‌ كه‌ از من‌ به‌ تو برسد، و از كلام‌ قبيح‌ و زشتي‌ كه‌ تو را با آن‌ مخاطب‌ سازم‌، تا در پي‌آمد آن‌ خلاص‌ تو بوده‌ باشد!

او گفت‌: اختيار با توست‌.

محمد ردايش‌ را بر سروصورت‌ او انداخت‌ و پيش‌ افتاده‌ او را مي‌كشيد. چون‌ به‌ نزد ربيع‌ رسيد چند سيلي‌ به‌ وي‌ نواخت‌ و به‌ ربيع‌ گفت‌: اي‌ أبوالفضل‌! اين‌ خبيث‌ سارباني‌ است‌ از اهل‌ كوفه‌ به‌ من‌ شتران‌ خود را كرايه‌ داده‌ است‌ رفت‌ و برگشت‌. و اينك‌ از دست‌ من‌ فرار كرده‌ است‌ و شترهاي‌ خود را به‌ سرلشگران‌ خراساني‌ كرايه‌ داده‌ است‌ و من‌ بر اين‌ مُدَّعايم‌ شاهد و بيّنه‌ دارم‌. الآن‌ تو بر من‌ دو نفر از پاسبانان‌ را ضميمه‌ كن‌ تا از دستم‌ نگريزد!

ربيع‌ دو نفر پاسبان‌ با وي‌ مُنضمّ كرد، و آن‌ دو نفر با وي‌ به‌ راه‌ افتادند. چون‌ از مسجد دور شدند محمد بن‌ زيد به‌ او گفت‌: اي‌ خبيث‌! حقّ مرا به‌ من‌ أدا مي‌كني‌؟!

گفت‌: آري‌ اي‌ پسر رسول‌ الله‌!

محمد بن‌ زيد به‌ گماشتگان‌ گفت‌: شما برويد! و سپس‌ وي‌ را آزاد كرد.

محمد بن‌ هشام‌ سر محمد بن‌ زيد را بوسيد و گفت‌: پدرم‌ و مادرم‌ به‌ قربانت‌ اللهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ .[591] و در اين‌ حال‌ گوهري‌ بيرون‌ آورد كه‌ ارزشمند بود و به‌ او داد و گفت‌: مرا به‌ پذيرش‌ اين‌ دانه‌ مفتخر فرما!

محمد بن‌ زيد گفت‌: إنَّا أهْلُبَيْتٍ لاَ نَقْبَلُ عَلَي‌ الْمَعْرُوفِ ثَمَناً.

«ما خانداني‌ هستيم‌ كه‌ در برابر كار نيكوئي‌ كه‌ انجام‌ داده‌ايم‌ مزدي‌ را نمي‌پذيريم‌!»

و من‌ از تو درگذشتم‌ دربارة‌ چيز عظيمتر از اين‌ كه‌ خون‌ زيد بن‌ علي‌ است‌. برو به‌ سلامت‌ و در امان‌ خدا! و خودت‌ را پنهان‌ كن‌ تا اين‌ مرد(منصور) مراجعت‌ كند. زيرا در جستجوي‌ تو جدِّيَّتي‌ تمام‌ دارد.

اين‌ فعل‌ را از مكارم‌ شِيَم‌ و عظيم‌ همّت‌ او به‌ شمار آورده‌اند.[592]

محدِّث‌ قمّي‌، محمد را كوچكترين‌ پسران‌ زيد محسوب‌ داشته‌ است‌ و گفته‌ است‌: وي‌ فضلي‌ بسيار و نَبالتي‌ به‌ كمال‌ داشت‌، و قصّه‌اي‌ از فتوّت‌ و جوانمردي‌ او معروف‌ است‌ كه‌ داعي‌ كبير آن‌ را براي‌ سادات‌ و علويّين‌ نقل‌ كرده‌ كه‌ آن‌ را سرمشق‌ خود قرار داده‌ و به‌ آن‌ طريق‌ رفتار نمايند، و ما آن‌ قصّه‌ را در ص‌ 181 «منتهي‌ الآمال‌» در ذكر اولاد حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌السّلام نگارش‌ داديم‌ .[593]

أقول‌: آن‌ دستورالعمل‌ و سرمشق‌ از برادر داعي‌ كبير مي‌باشد نه‌ از خود او. و توضيح‌ آن‌ است‌ كه‌ خود ايشان‌ ترجمة‌ حال‌ داعي‌ كبير امير حسن‌ بن‌ زيد بن‌ محمد بن‌ اسمعيل‌ بن‌ حسن‌ بن‌ زيد بن‌ الحسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌السّلام را مفصّلاً ذكر كرده‌ است‌ كه‌ در سال‌ دويست‌ و پنجاه‌ و دوم‌ هجري‌ بر طبرستان‌ استيلا يافت‌ و بيست‌ سال‌ سلطنت‌ كرد. و پس‌ از او برادرش‌ محمد بن‌ زيد الحسني‌ بر جاي‌ او مستولي‌ گرديد. تا آنكه‌ گويد
نمونه‌هاي‌ اصالت‌ در محمد بن‌ زيد علوي‌

محمد بن‌ زيد در علم‌ و فضل‌ فَحْلي‌ و در سَماحت‌ و شجاعت‌ مردي‌ بزرگ‌ بود. علماء و شعراء جنابش‌ را مَلْجأ و مَناص‌ مي‌دانستند، و قانون‌ او بود كه‌ در پايان‌ هر سال‌ بيت‌المال‌ را نگران‌ مي‌شد آنچه‌ افزون‌ از مخارج‌ بجاي‌ مانده‌ بود بر قريش‌ و انصار و فقهاء و قاريان‌ و ديگر مردم‌ بخش‌ مي‌كرد و حبّه‌اي‌ بجاي‌ نمي‌گذاشت‌. چنان‌ اتّفاق‌ افتاد كه‌ در سالي‌ چون‌ ابتدا كرد به‌ عطاي‌ بني‌عَبدمَناف‌ و از عطاي‌ بني‌هاشم‌ فراغت‌ جست‌، طبقة‌ ديگر از عبدمناف‌ را پيش‌ خواند. مردي‌ به‌ جهت‌ اخذ عطا برخاست‌. محمد بن‌ زيد پرسيد از كدام‌ قبيله‌اي‌؟! گفت‌: از اولاد عبدمناف‌. فرمود: از كدام‌ شعبه‌؟! گفت‌: از بني‌ اميّه‌؟!

فرمود: از كدام‌ سلسله‌؟! جواب‌ نداد. فرمود: همانا از بني‌ مُعاويه‌ مي‌باشي‌؟! عرض‌ كرد: چنين‌ است‌.

فرمود: نسبت‌ به‌ كداميك‌ از فرزندان‌ معويه‌ مي‌رساني‌؟! همچنان‌ خاموش‌ شد. فرمود: همانا از أولاد يزيد مي‌باشي‌؟! عرض‌ كرد: چنين‌ است‌.

فرمود: چه‌ احمق‌ مردي‌ تو بوده‌اي‌ كه‌ طمع‌ بذل‌ و عطا بر اولاد ابوطالب‌ بسته‌اي‌ و حال‌ آنكه‌ ايشان‌ از تو خونخواهند! اگر از كردار جَدَّت‌ آگهي‌ نداري‌ بسي‌ جاهل‌ و غافل‌ بوده‌اي‌، و اگر از كردار ايشان‌ آگهي‌ داري‌ دانسته‌ خود را به‌ هلاكت‌ افكنده‌اي‌! سادات‌ علوي‌ چون‌ اين‌ كلمات‌ بشنيدند به‌ جانب‌ او شزراً نگريستند و قصد قتل‌ او كردند.

محمد بن‌ زَيْد بانگ‌ بر ايشان‌ زد و گفت‌: انديشة‌ بد در حقّ وي‌ مكنيد چه‌ هر كه‌ او را بيازارد از من‌ كيفر بيند. مگر گمان‌ داريد كه‌ خون‌ امام‌ حسين‌ عليه‌السّلام را از وي‌ بايد جست‌؟ خداوند كس‌ را به‌ گناه‌ ديگر كس‌ عقاب‌ نفرمايد!

اكنون‌ گوش‌ داريد تا شما را حديثي‌ گويم‌ كه‌ آن‌ را به‌ كار بنديد. همانا پدرم‌ زيد مرا خبر داد كه‌ منصور خليفه‌ در ايّامي‌ كه‌ در مكّة‌ معظّمه‌ رفته‌ بود در ايَّام‌ توقّف‌ او در آنجا گوهري‌ گرانبها به‌ نزد او آوردند.در اينجا مرحوم‌ محدّث‌ قمّي‌ تا خاتمة‌ آن‌ حكايت‌ را بتمامها و كمالها ذكر فرموده‌ است‌.[594]

آن‌ فِلِز قيمتي‌ و گوهر نفيس‌ وجود امامان‌ است‌ كه‌ آنها را از ديگران‌ متمايز و عَلَم‌ كرامت‌ را برفرازسرشان‌ برافراشته‌ است‌ همان‌ طور كه‌ ديديم‌ شافعي‌ راجع‌ به‌ قبر موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسلام مي‌گويد: قَبْرُهُ تِرْيَاقٌ مُجَرَّبٌ. و همان‌ طور كه‌ شافعي‌ دربارة‌ مقتل‌ حضرت‌ اباعبدالله‌ الحسين‌ سيد الشهداء عليه‌السّلام از بن‌ دل‌ مي‌سوزد و ناله‌ بر مي‌آورد و در مرثيه‌اش‌ مي‌سرايد:

تَأَوَّهَ قَلْبِي‌ وَالْفُوادُ كَئيبُ وَ أرَّقَ نَوْمِي‌ فَالسُّهَادُ عَجِيبُ 1

فَمَنْ مُبْلِغٌ عَنِّي‌ الْحُسَيْنَ رِسَالَةً وَ إنْ كَرِهَتْهَا أنْفُسٌ وَ قُلُوبُ 2

ذَبِيحٌ بِلاَجُرْمٍ كَأنَّ قَمِيصَهُ صَبِيغٌ بِمَاءِ الاُرْجُوَانِ خَضِيبُ 3

فَلِلسَّيْفِ أعْوَالٌ وَ لِلرُّمْحِ رَنَّةٌ وَ لِلْخَيْلِ مِنْ بَعْدِ الصَّهِيلِ نَحِيبُ 4

تَزَلْزَلَتِ الدُّنْيَا لآلِ مُحَمَّدٍ وَ كَادَتْ لَهُمْ صُمُّ الْجِبَالِ تَذُوبُ 5

وَ غَارَتْ نُجُومٌ وَ اقْشَعَرَّتْ كَوَاكِبٌ وَ هُتِّكَ أسْتَارٌ وَ شُقَّ جُيُوبُ 6

يُصَلَّي‌ عَلَي‌ الْمَبْعُوثِ مِنْ آلِ هَاشِمٍ وَ يُغْزَي‌ بَنُوهُ إنَّ ذَا لَعَجِيبُ 7

لَئِنْ كَانَ ذَنْبِي‌ حُبَّ آلِ مُحَمَّدٍ فَذَلِكَ ذَنْبٌ لَسْتُ مِنْهٌ أتُوبُ 8

هُمُ شُفَعَائي‌ يَوْمَ حَشْرِي‌ وَ مَوْقِفِي ‌ إذَامَا بَدَتْ لِلنَّاظِرِينَ خُطُوبُ[595] 9

بازگشت به فهرست

ترجمة‌ اشعار شافعي‌ در مقتل‌ ابي‌عبدالله‌ عليه‌السّلام
1- «به‌ درد آمد قلب‌ من‌، و دل‌ من‌ غصّه‌ دار شد، و خواب‌ را از سر من‌ ربود، و بيداري‌ شگفتي‌ براي‌ من‌ رخ‌ داد.

2- كيست‌ كه‌ از من‌ پيامم‌ را به‌ حسين‌ برساند و اگر چه‌ افرادي‌ و شخصيّتهائي‌ از اين‌ پيام‌ بدشان‌ مي‌آيد.

3- حسين‌ سربريده‌اي‌ است‌ بدون‌ جرم‌ و جنايت‌ كه‌ گويا پيرهنش‌ را با آب‌ ارغوان‌ رنگ‌ زده‌اند.

4- شمشيرها به‌ ناله‌ درآمدند، و نيزه‌ها صداي‌ دلخراش‌ كردند، و اسبان‌ پس‌ از شيهه‌ كشيدن‌ به‌ آه‌ جگر سوز فرياد برآوردند.

5- جهان‌ در سوگ‌ و عزاي‌ آل‌ محمد زلزله‌ شد، و نزديك‌ بود به‌ خاطر ايشان‌ كوههاي‌ سخت‌ ذوب‌ گردد.

6- ستارگاني‌ غروب‌ كرد، و كواكبي‌ رنگ‌ باخت‌، و پرده‌هائي‌ هتك‌ گرديد، و گريبانهائي‌ پاره‌ شد.

7- بر برانگيخته‌ شدة‌ از آل‌ هاشم‌ درود فرستاده‌ مي‌شود، و با پسرانش‌ نبرد و كارزار مي‌گردد. اين‌ بسيار عجيب‌ است‌!

8- اگر گناه‌ من‌ محبّت‌ آل‌ محمد باشد، پس‌ آن‌ گناهي‌ است‌ كه‌ من‌ هيچ‌ گاه‌ از آن‌ توبه‌ نخواهم‌ نمود.

9- ايشانند شفيعان‌ من‌ در روز حشر من‌ و در موقف‌ من‌ در آن‌ وقتي‌ كه‌ براي‌ نظاره‌كنندگان‌ امور ناگوار و مكروه‌ ظاهر گردد.»

آيا همين‌جلال‌ وعظمت‌ واُبَّهَت‌ معنوي‌ وكمال‌روحاني‌ نيست‌كه‌ أبوهريرة‌عِجْلي‌ در برابر جنازة‌ مبارك‌ امام‌صادق‌ عليه‌السّلام ابراز مي‌دارد چنانكه‌ محدّث‌قمّي‌ آورده‌ است‌:

و روايت‌ شده‌ از عيسي‌ بن‌ داب‌ كه‌ چون‌ جنازة‌ نازنين‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام را روي‌ سرير نهادند و حمل‌ كردند به‌ سوي‌ بقيع‌ براي‌ دفن‌، ابوهريرة‌ عِجْلي‌ كه‌ از شعراي‌ مجاهرين‌ اهل‌ بيت‌ شمرده‌ مي‌گشت‌، اين‌ اشعار بگفت‌:

أقُولُ وَ قَدْ رَاحُوا بِهِ يَحْمِلُونَهُ عَلَي‌ كَاهِلٍ مِنْ حَامِلِيهِ وَ عَاتِقِ: 1

أتَدْرُونَ مَاذَا تَحْمِلُونَ إلَي‌ الثَّرَي ‌ ثَبِيراً ثَوَي‌ مِنْ رَأسِ عَلْيَاءِ شَاهِقِ 2

غَدَاةَ حَثَي‌ الْحَاثُونَ فَوْقَ ضَرِيحِهِ تُرَاباً وَ أوْلَي‌ كَانَ فَوْقَ الْمَفَارِقِ[596] 3

1- «مي‌گويم‌ من‌ در حالتي‌ كه‌ او را بردند كه‌ حمل‌ كنند بر روي‌ شانه‌هاي‌ حمل‌ كنندگان‌ و گردنهايشان‌:

2- آيا مي‌دانيد: شما چه‌ چيزي‌ را به‌ سوي‌ خاك‌ حمل‌ مي‌نماييد؟! آن‌ كوه‌ ثَبير است‌ كه‌ از فراز بلندي‌ و ارتفاع‌، به‌ درون‌ زمين‌ مسكن‌ گزيده‌ است‌.

3- فرداست‌ كه‌ خاك‌ ريزان‌ بر بالاي‌ مرقد وي‌ خاك‌ بريزند، و بهتر آن‌ بود كه‌ خاك‌ را بر روي‌ سرهاي‌ خودشان‌ بريزند.»

ما در زيارت‌ حضرت‌ سيدالشّهداء عليه‌السّلام مي‌خوانيم‌: السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللهِ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللهِ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللهِ تا آخر .[597]

و در زيارت‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ و امامان‌ مدفون‌ در بقيع‌: مي‌خوانيم‌:

السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أئمَّةَ الْهُدَي‌، السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أهْلَ التَّقْوَي‌، السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أيُّهَا الْحُجَجُ عَلَي‌ أهْلِ الدُّنْيَا.

السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أيُّهَا الْقُوَّامُ فِي‌ الْبَرِيَّةِ بِالْقِسْطِ، السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أهْلَ الصَّفْوَةِ، السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ آلَ رَسُولِ اللهِ، السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أهْلَ النَّجْوَي‌، أشْهَدُ أنَّكُمْ قَدْ بَلَّغْتُمْ وَ نَصَحْتُمْ وَ صَبَرْتُمْ فِي‌ ذَاتِ اللهِ، وَ كُذِّبْتُمْ وَ اُسِي‌ءَ إلَيْكُمْ فَغَفَرْتُمْ.

وَ أشْهَدُ أنَّكُمُ الائمَّةُ الرَّاشِدُونَ الْمُهْتَدُونَ، وَ أنَّ طَاعَتَكُمْ مُفْرُوضَةٌ، وَ أنَّ قَوْلَكُمُ الصِّدْقُ، وَ أنَّكُمْ دَعَوْتُمْ فَلَمْتُجَابُوا، وَ أمَرْتُمْ فَلَمْتُطَاعُوا.

وَ أنَّكُمْ دَعَائمُ الدِّينِ، وَ أرْكَانُ الارْضِ، لَمْتَزَالُوا بِعَيْنِ اللهِ يَنْسَخُكُمْ مِنْ أصْلاَبِ كُلِّ مُطَهَّرِ، وَ يَنْقُلُكُمْ مِنْ أرْحَامِ الْمُطَهَّرَاتِ، لَمْتُدَنِّسْكُمُ الْجَاهِلِيَّةُ الْجَهْلاَءُ، وَ لَم‌تَشْرَكْ فِيكُمْ فِتَنُ الاهْواءِ.

طِبْتُمْ وَ طَابَتْ مَنْبَتُكُمْ، مَنَّ بِكُمْ عَلَيْنَا دَيَّانُ الدِّينِ فَجَعَلَكُمْ فِي‌ بُيُوتٍ أذِنَ اللهُ أنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ.

وَ جَعَلَ صَلَ'وتَن'ا عَلَيْكُمْ رَحْمَةً لَنَا وَ كَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا، إذِ اخْتَارَكُمُ اللهُ لَنَا، وَ طَيَّبَ خَلْقَنَا بِمَا مَنَّ عَلَيْنَا مِنْ وَلاَيَتِكُمْ، وَ كُنَّا عِنْدَهُ مُسَمَّيْنَ بِعِلْمِكُمْ، مُعْتَرِفينَ بِتَصْدِيقِنَا إيَّاكُمْ - تا آخر زيارت‌ .[598]،[599]

آيا معني‌ ارث‌ از جميع‌ پيامبران‌ و معني‌ اين‌ زيارت‌، واحد نمي‌باشد؟ و مُفاد هر دو يكي‌ نيست‌؟

و آيا مُفاد مضامين‌ اينها با مضمون‌ قصيدة‌ غَرَّاي‌ جناب‌ شيخ‌ كاظم‌ اُزري‌ -رضوان‌ الله‌ عليه‌ - واحد نيست‌ كه‌ از شيخ‌ الفقهاء العِظام‌ خاتم‌ المجتهدين‌ الفخام‌ شيخ‌ محمد حسن‌ صاحب‌ «جواهر الكلام‌» نقل‌ شده‌ است‌ كه‌: آرزو مي‌كرد آن‌ قصيده‌ در نامة‌ عمل‌ او نوشته‌ شود، و جواهر در نامة‌ عمل‌ اُزري‌!

بعضي‌ از ابيات‌ آن‌ اين‌ است‌:

إنَّ تِلْكَ الْقُلُوبَ أقْلَقَهَا الْوَجْدُ وَ أدْمَي‌ تِلْكَ الْعُيُونَ بُكَاهَا 1

كَانَ أنْكَي‌ الْخُطُوبِ لَمْ يُبْكِ مِنِّي‌ مُقْلَةً لَكِنِ الْهَوَي‌ أبْكَاهَا 2

1- «آن‌ دلها دلهائي‌ است‌ كه‌ غصّه‌ آنها را به‌ هيجان‌ آورده‌ و آن‌ چشمان‌ را گرية‌ آنها خونبار كرده‌ است‌.

2- من‌ آن‌ طور بودم‌ كه‌ جانگدازترين‌ حوادث‌ دلخراش‌ چشم‌ مرا به‌ گريه‌ نمي‌آورد، وليكن‌ هوي‌ و عشق‌ به‌ آنان‌ آن‌ را به‌ گريه‌ انداخته‌ است‌.»

تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:[600]

لَسْتُ أنْسَي‌ مَنَازِلَ قُدْسٍ قَدْ بَنَاهَا التُّقَي‌ فَأعْلاَ بِنَاهَا 1

وَ رِجَالاً أعِزَّةً فِي‌ بُيُوتٍ أذِنَ اللهُ أنْ يُعَزَّ حِمَاهَا 2

سَادَةٌ لاَتُرِيدُ إلاَّ رِضَي‌ اللهِ كَمَا لاَيُرِيدُ إلاَّ رِضَاهَا 3

خَصَّهَا مِنْ كَمَالِهِ بِالْمَعَانِي‌ وَ بِأعْلاَ أسْمَائِهِ سَمَّاهَا 4

لَمْيَكُونُوا لِلْعَرْشِ إلاَّ كُنُوزاً خَافِيَاتٍ سُبْحَانَ مَنْ أبْدَاهَا 5

كَمْ لَهُمْ ألْسُنٌ عَنِ اللهِ تُنْبِي‌ هِيَ أقْلاَمُ حِكْمَةٍ قَدْ بَرَاهَا 6

وَ هُمُ الاعْيُنُ الصَّحِيحَاتُ تَهْدِي‌ كُلَّ عَيْنٍ مَكْفُوفَةٍ عَيْنَاهَا 7

عُلَمَاءٌ أئِمَّةٍ حُكَمَاءٌ يَهْتَدِي‌ النَّجْمُ بِاتِّبَاعِ هُدَاهَا 8

قَادَةٌ عِلْمُهُمْ وَ رَأيُ حِجَاهُمْ مَسْمَعَا كُلِّ حِكْمَةٍ مَنْظَرَاهَا 9

مَا اُبَالِي‌ وَ لَوْ اُهِيلَتْ عَلَي‌ الارْ ضِ السَّمَوَاتُ بَعْدَ نَيْلِ وَلاَهَا[601] 10

1- «من‌ آن‌چنان‌ نيستم‌ كه‌ منازل‌ طهارت‌ و قُدْس‌ راكه‌ براي‌احمد است‌ فراموش‌ نمايم‌. آن‌ منازلي‌ كه‌ بنيادش‌ را تقواي‌ الهي‌ بنا نهاد، و آن‌ تقوي‌ بنايش‌ را رفيع‌ و بلند گردانيد.

2- و من‌ آنچنان‌ نيستم‌ كه‌ فراموش‌ نمايم‌ مردان‌ صاحب‌ عزَّتي‌ را در خانه‌هائي‌ كه‌ خداوند اذن‌ داده‌ است‌ كه‌: حريم‌ و قرقگاهشان‌ عزيز و منيع‌ بوده‌ باشد.

3- ايشان‌ سروران‌ و سالاراني‌ هستند كه‌ جز رضاي‌ خدا نخواهند، همان‌ طور كه‌ خداوند جز رضاي‌ آنان‌ را نخواهد.

4- خداوند از كمال‌ خويشتن‌ به‌ معاني‌ و صفات‌ عاليه‌ اختصاصشان‌ داد، و به‌ عالي‌ترين‌ نامهايش‌ ايشان‌ را نامگذاري‌ كرد.

5- ايشان‌ براي‌ عرش‌ الهي‌ نبوده‌اند مگر گنجهاي‌ پنهان‌ و مختفي‌. مقدَّس‌ و منزَّه‌ است‌ خداوندي‌ كه‌ آن‌ گنجها را ظاهر كرد.

6- چه‌ بسا از براي‌ آنان‌ زبانهائي‌ بوده‌ است‌ كه‌ از خداوند خبر مي‌داده‌ است‌. آري‌ آن‌ زبانها قلمهاي‌ حكمتي‌ مي‌باشد كه‌ خداوند خودش‌ آنها را با دست‌ خود تراشيده‌ است‌.

7- و ايشانند چشمهاي‌ صحيح‌ و بدون‌ عيب‌ كه‌ هدايت‌ مي‌كنند هر صاحب‌ نفسي‌ را كه‌ دو چشمانش‌ كور شده‌ باشد.

8- آنانند علماء و امامان‌ و حكيماني‌ كه‌ ستارگان‌ راهبر و راهنماي‌ آسمان‌ هم‌ به‌ واسطة‌ متابعت‌ از هدايت‌ ايشان‌ راه‌ را مي‌يابد و از سرگشتگي‌ بيرون‌ مي‌رود.

9- پيشواياني‌ هستند كه‌ علمشان‌ و قدرت‌ تفكّريّة‌ عقلشان‌ مرأي‌ و منظَر جميع‌ حكمتهاي‌ عالم‌ است‌(هر جا حكمتي‌ به‌ گوش‌ رسد و يا به‌ چشم‌ خورد از علم‌ و عقل‌ آنان‌ است‌).

10- من‌ أبداً باكي‌ ندارم‌ گرچه‌ آسمانها بر زمين‌ فرو ريزد، پس‌ از فرض‌ آنكه‌ من‌ دستم‌ را به‌ ولاء آنان‌ نهاده‌ و به‌ ولايتشان‌ نائل‌ شده‌ام‌.»

بازگشت به فهرست

ابياتي‌ از قصيدة‌ أزري‌ در عظمت‌ مقام‌ امامان‌
علاّمة‌ مجلسي‌ [602]مي‌گويد:روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ أبويوسف‌ عبدالسّلام‌ بن‌ محمد قزويني‌ كه‌ سپس‌ بغدادي‌ گشت‌، به‌ أبوالعلاء معرِّي‌ گفت‌: آيا تو دربارة‌ اهل‌ بيت‌ رسول‌الله‌ شعري‌ سروده‌اي‌؟! چون‌ بعضي‌ از شعراء قزوين‌ دربارة‌ اهل‌ بيت‌ اشعاري‌ گفته‌اند كه‌ شعراي‌ تَنُوخ‌ نگفته‌اند. مَعَرِّي‌ به‌ وي‌ گفت‌: شعراي‌ قزوين‌ چه‌ گفته‌اند؟! او گفت‌: آنان‌ گفته‌اند:

رأسُ ابْنِ بِنْتِ مُحمَّدٍ وَ وَصِيِّهِ لِلْمُسْلِمينَ عَلَي‌ قَنَاةٍ يَرْفَعُ

وَالْمُسْلِمُونَ بِمَنْظَرٍ و بِمَسْمَعٍ لاَ جازعٌ مِنْهُمْ وَ لامُتَوَجِّعُ

أيْقَظْتَ أجْفاناً وَ كُنْتَ لَها كَرَي‌ وَ أنَمْتَ عَيْناً لَمْيَكُنْ بِكَ تَهْجَعُ

كَحَلْتَ بِمَنْظَرِكَ الْعُيُونَ عَمايَةً وَ أصَمَّ نَعْيُكَ كُلَّ اُذْنٍ تَسْمَعُ

مَا رَوْضَةٌ إلاَّ تَمَنَّتْ أنَّهَا لَكَ مَضْجَعٌ وَ لِخَطِّ قَبْرِكَ مَوْضِعٌ

معرّي‌ گفت‌: و من‌ هم‌ مي‌گويم‌:

مَسَح‌ الرَّسُولُ جَبينَهُ فَلَهُ بَريقٌ فِي‌ الْخُدُودِ أبْوَاهُ مِنْ عُلْيا قُرَيْشٍ جَدُّهُ خُيْرُ الْجُدُودِ

* * *

للّه‌ الحمد و له‌ الشّكر مجموعة‌ دو جلد شانزدهم‌ و هفدهم‌ از مجلّدات‌ دورة‌ «امام‌ شناسي‌» از سلسلة‌ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌ با تأييدات‌ خداوندي‌ و تسديدات‌ سبحاني‌ در بين‌الطُّلوعَين‌ از روز چهارشنبه‌ اوَّل‌ شهر رجب‌ الحرام‌ از سنة‌ يكهزار و چهار صد و چهارده‌ هجريّة‌ قمريّه‌ كه‌ روز ميلاد با سعادت‌ حضرت‌ امام‌ باقر العلوم‌: محمد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌: مي‌باشد در أرض‌ مقدّس‌ رضوي‌ - علي‌ شاهدها أفضل‌ السَّلام‌ و أكمل‌ التّحيّة‌ و الاءكرام‌ - خاتمه‌ يافت‌ بمَنِّهِ وجُودِهِ و كَرَمِهِ إنَّهُ هُوَ الْمَنَّانُ الْجَوَادُ الْكَرِيمُ.

و لايخفي‌ آنكه‌ چون‌ مطالب‌ اين‌ دو مجلّد همگي‌ منسجم‌ و متّحد و بحث‌ واحدي‌ بود، و همه‌آن‌ را در يك‌ مجلّد قرار دادن‌ از معمول‌ و متعارف‌ بيرون‌ مي‌رفت‌، و در دو جلد مستقل‌ نيز مطلب‌ پاره‌ و شكافته‌ مي‌گشت‌، لهذا آن‌ را مجموعاً به‌ صورت‌ جلد 16 و جلد 17 قرار داديم‌، و بدين‌ كيفيّت‌ تقديم‌ خوانندگان‌ گرامي‌ نموديم‌، و از اين‌ پس‌ انشاء الله‌ تعالي‌ به‌ تدوين‌ مجلّد هيجدهم‌ از همين‌ دوره‌ خواهيم‌ پرداخت‌، وَاللهُ المُسْتَعَانُ.

اللَّهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ،

وَالْعَنْ أعْدَاءَهُمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي‌ قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.